Part 47: اسفنج خیس

En başından başla
                                    

ـ شهر بدون شب کجاست زویی؟

زویی کمی فکر کرد اما نمی‌دانست چه باید بگوید و چطور به ان‌ها توضیح دهد چه اتفاقی برای او در شهر بدون شب افتاده و اصلا انجا کجاست. در ذهن کوچک او تصویر برادر کوچکش که دستش را هیچگاه رها نمی‌کرد زنده می‌شد و او برای پیدا کردنش تنها راهی که سراغ داشت گریه کردن بود.

صدای گریه‌اش که بالا گرفت، دکتر چانگ یک ابنبات تلخ از داخل قوطی زرد رنگی که داخل کشوی میزش قایم کرده بود دراورد و به او داد که باعث شد دقایقی بعد به خواب برود.

........

ابنبات تلخ یک بایدِ روزانه بود که نمی‌توانست از ان فرار کند. حتی اگر در حال بازی با دوستانش باشد یا وسط جلسه امتحان، او در اسایشگاه یاد گرفته بود قرص‌هایش را سر وقت مصرف کند. ان‌ها ذهنش را از اشفتگی نجات می‌دادند و باعث می‌شدند زویی به خودش مسلط باشد و وقتی هر بار دکتر چانگ از او درباره اتفاقات یا ادم‌هایی که فکر می‌کردند ساخته تخیلاتش بودند می‌پرسید پاسخ بدهد «فکر کنم به عنوان یه بچه خیلی خیال‌پرداز بودم». اما در اعماق ذهن و قلبش هیچ‌گاه از دنبال کردن سرنخ‌هایی که ممکن بود به برادرش برسند دست نکشید. او با این واقعیت که دوباره به دنیا امده کنار امد و تصمیم گرفت هویت قدیمی‌اش را تنها برای خود نگه دارد.

........

وقتی قطرات ذوب شده شمع روی سنگ چکیدند زویی شمع را روی مایعی که داشت به سرعت سرد می‌شد قرار داد. دستانش را در هم گره زد و با همان چشمان اشک‌بار به شعله‌ای که در برابر نسیم بهاری مقاومت می‌کرد نگاه کرد. زمان‌هایی که به برادرش فکر می‌کرد دوست داشت یک شمع روشن کند و برای براورده شدن ارزویش ان را فوت کند. این کار را در نیمه‌ّای شب مقابل پنجره اتاقش انجام می‌داد و ان شب هم دلش حسابی برای انینگ مهربانش تنگ شده بود.

ـآنینگ.. تو کجایی؟... خواهش میکنم بذار پیدات کنم...

اشک‌هایش فرو ریختند و شمع را فوت کرد. اما پیش از انکه به رخت خوابش باز گردد، در خانه شیائو‌ها را دید که باز شد و ژان کوچک بیرون امد. مطمئن نیود این ساعت از شب چرا به تنهایی بیرون امده و به کجا می‌خواست برود اما می‌دانست که این طبیعی نیست. پس دنبالش از خانه‌اشان که مقابل ساختمان شیائوها بود بیرون زد تا پدر و مادرش را صدا بزند اما پسرک داشت مستقیم به سمت خیابان می‌رفت و زویی نجات جانش را مقدم دانست. او را دنبال کرد اما ژان در عوض به سمتی دیگر پیچید و مسیر منتهی به پارک محلی را در پیش گرفت. زویی به ارامی پشت سر او راه می‌رفت. چشمانش باز بودند اما انگار خواب بود و متوجه چیزی نمی‌شد. زویی زمانی که ژان ایستاد پشت سرش متوقف شد و او را تماشا کرد که یک تکه چوب از زمین برداشت مانند شمشیرزنی ماهر شروع به مبارزه با یک حریف خیالی کرد. زویی نمی‌توانست چیزی را که می‌دید باور کند چرا که ژان در واقعیت هنوز هم گاهی تشکش را خیس می‌کرد و این فقط در نظرش روحی مبارز بود که او را تسخیر کرده بود. زویی صبر کرد تا زمانی که ژان چوب را انداخت و روی زمین نشست. زویی سمتش دوید و با دیدن چهره رنگ پریده او با صدایی که می‌لرزید صدایش زد: ژان؟... ژان؟...

WANGXIAOHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin