" حمله² "

697 66 41
                                    

چند روز بعد ، زندگی جونگ‌کوک توی اتاقش گذشت‌.
هنوز از دست پدر و مادرش دلخور بود.
تنها اتفاق خوب این روزاش، رفتن مایکل به یه سفرکاری بود.
وقتی مایکل نبود میتونست راحت تر نفس بکشه.
نفس عمیقی کشید و پرده های حریر اتاقشو کنار زد.
آسمون ابری و گرفته نشون میداد که امشب پاریس میزبان بارون شدیدی میشه.
تقه ای به در اتاقش خورد و پشت بندش صدای الیزا رو شنید:
_ ارباب جوان؟ قهوه تونو آوردم.
_ ممنونم الیزا.
_ چیز دیگه ای میل ندارین؟
_ نه میتونی بری .

الیزا درب چوبی رو پشت سرش بست و جونگ‌کوک روی کاناپه ی اتاقش لم داد.
بهتر بود سری به کتابخونه میزد و کتاب جدیدی رو انتخاب میکرد.
با این فکر ، سریع قهوه شو سر کشید و به سمت سالن کتابخونه رفت.
طبقه سوم عمارت سفیر جئون ، شامل یه سالن بزرگ بود که دیوارهاش پر از قفسه های چوبی و کتاب بودن.
و فقط یکدست میز و صندلی دیده می‌شد که مناسب برای مطالعه بود.
جونگ‌کوک با لبخند وارد کتابخونه شد و درو پشت سرش نیمه باز گذاشت .
دستشو روی کتابا میکشید و از دیدن عناوینشون غرق لذت میشد.
دستش روی کتاب آشنایی که نصفه و نیمه رهاش کرده بود موند.
قبل از اینکه بتونه برش داره صدای بمی زیر گوشش نجوا کرد:
+ بهت نمیاد از این کتابا بخونی شازده کوچولو!

این صدارو به خوبی میشناخت ‌.
صدا متعلق به مردی که اومده بود تا محافظ زندگیش باشه .

کتابو برداشت و توی قفسه سینش پنهان کرد، به سمت صاحب صدا چرخید:
_ به شماهم نمیومد آدم فضولی باشین سرگرد!
+ زبون درازی هم بهت نمیاد شازده کوچولو!
_ گستاخی از این رفتارتون میباره! چیزی که شایسته یه سرگرد نیست.!
تهیونگ خواست حرفی بزنه که جونگ‌کوک رفت و قبل از خروجش از کتابخونه گفت:
_ پرستار عزیز! برای بعدازظهر آماده باش میخوام برم بیرون .

تهیونگ نیشخندی زد و پشت سرش رفت،دستاشو دور کمر جونگ‌کوک حلقه کرد .
در واقع اونو از پشت توی آغوشش گرفت و با صدای بمش زیر گوشش گفت :
+ نگران نباشید شازده کوچولو ! من چه به عنوان بادیگارد تون چه به عنوان پرستار تون مواظبتونم!

کمر باریک جونگ‌کوک رو ول کرد و تنهاش گذاشت.
جونگ‌کوک موند و قلبی که داشت منفجر میشد.
جای دستای سرگرد روی کمرش میسوخت .
نگاهی به مردی که اونوپشت سرش جا گذاشته بود و رفته بود کرد !
_ این .. چه حسیه خدایا؟!

••

تهیونگ عقب وایساد تا اول جونگ‌کوک سوار بشه .
جونگ‌کوک سوار شد و تهیونگ کنارش نشست.
کمی از مسیر که توی سکوت گذشت جونگ‌کوک به سمت سرگرد چرخید .
تهیونگ زیر چشمی حرکاتش دنبال میکرد.
جونگ‌کوک دلش می‌خواست چیزی بگه بهش ولی نمیدونست چی .
برای همین دهنش باز و بسته میشد ولی حرفی نمیزد.
+ چیزی میخوای بگی شازده کوچولو؟
_ ولش کن. مهم نیست .
تهیونگ خم شد و زیر گوشش گفت:
+ احیانا راجب اون موتور سواری که از دم در خونه دنبالمونه میخواستی حرفی بزنی؟!

" 𝐓𝐨𝐠𝐞𝐭𝐡𝐞𝐫 𝐈𝐧 𝐏𝐚𝐫𝐢𝐬 "Where stories live. Discover now