ͲᎻᎬ ᎡᎬᎠ ႮᎷᏴᎡᎬᏞᏞᎪ 1

89 1 0
                                    


گروه sansoriya گروهی که به هدف حمایت از جنبش گیاهخواران و امنیت حیوانات تشکیل شده ، موفق ورود به
بزرگ ترین ازمایشگاه مخفی زیر زمینی شدند .
به گفته خودشان این بزرگ ترین دستاورد در جهت حمایت از محیط زیست است تا جلوی ازمایش های گوناگون که بر روی تمامی حیوانات اعم از موش تا شامپانزه ها ....

نگاهی به تلوزیونی که از دیشب روشن بود انداخت

_ این مزخرفات چیه اول صبحی ..؟

  صدای کر کننده زنگ گوشیش اون رو از هپروت در آورد دست انداخت تا از بین ملافه و کتاب و وسایلایی که جلوی کاناپه شلخته رها شده بود گوشیش رو پیدا کنه

تماس قطع شد  با پیدا کردن گوشی
اسم « هاچ زنبور مادر گم کرده » روی صفحه با 8 تماس بی پاسخ نشان داده شد

_ شت

در جواب ، پیامی گزاشت و از روی کاناپه بلند شد و به سمت اتاقش رفت با دیدن جسم مچاله شده هم خونه اش شانه بالا انداخت و سمت دسشویی پا گرد کرد ،  بعد از مسواک و شستن دست و صورت و پوشیدن دم دست ترین لباس و اکسسوری هاش که شامل یه ساعت نقره ای و جفت گوشواره بود سمت کاناپه رفت





_شامپانزه ها آلوده هستند....! لطفا شامپانزه ها رو آزاد نکنین .!!
_ آلوده به چی ..!؟
_ * خشم *
_ اونها به شدت آلوده به ...



دکمه قرمز کنترل رو فشرد تلوزیون رو خاموش کرد

بعد از برداشتن کتاب هایی در وسط نشیمن به منزله خواندن ، جلوی تلوزیون رها شده بود .. به اشپز خانه رفت
کابینت ها رو یک به یک باز کرد و بلاخره  تکه نان تستی که پیدا  کرده بود رو به دهان گرفت  به سرعت سمت بیرون خانه دوید

برای از دست ندادن وقت بند های کتونیش رو شلخته بست
درحالی که فقط یک دستش رو وارد آستین سویشرت و یک بند کوله از شانه اش اویزان بود نان تست رو از دهان به دست گرفت و با صدای بلند خطاب به هم خونه اش لب زد

_ من دارم میرم فکر کنم ب کلاس ظهر نرسم ... برام جزوه کنار بزار

و بدون گرفتن جواب ، از در خارج شد .
کوچه ای که به خیابان منتهی بود رو با سرعت گذراند و خودش رو به ایستگاه اتوبوس رساند .. خوشبختانه با اتوبوس همزمان به جایگاه رسید
مردم یکی یکی  به نوبت وارد اتوبوس میشدن . پسر دست توی جیب چپش انداخت ، جای همیشگی کیف پولش ...
ولی نبود ...!؟
جیب راست ...!
نبود !!

با سرعت تمامی زیپ های کوله پشتی کوچکش رو زیر و رو کرد و اثری از کیف پولش نبود  ...
از صف خارج شد و به سمت خونه پرواز کرد
پرواز کلمه ای بود که توی ذهن خودش تداعی میشد چون تا رسیدن ب خونه دیگه نفسی برای کشیدن نداشت و با سرعتی ک داشت میتونست از یه دونده ی ماراتون جلو بزنه .
همون طور که عرق از پیشانی و شقیقه اش پایین می‌ریخت دسته کلید رو از جیب کنار کوله پشتی در آورد که همزمان با خارج شدن دسته کلید ، کیف پول هم از همان جا جلوی پای پسر روی زمین افتاد ...

✧⁠\⁠(  ͲᎻᎬ ᎡᎬᎠ ႮᎷᏴᎡᎬᏞᏞᎪ )⁠ノ⁠✧Where stories live. Discover now