تیک تاک،تیک تاک،تیک تاک...این صدای گذر زمان بود،زمانی که به طور ثانیه میگذشت
اما چرا هرثانیه اندازه یک عمر طول میکشید؟چرا درد هرثانیه از ثانیه قبلش بیشتر بود؟
شاید اگه زمانی نبود دردش کمتر میشد.نگاهش رو از سقف پر از ستاره های کاغذی گرفت و به پنجره ای که سمت راستش وجود داشت خیره شد
نور تابنده زمستونی از بین پرده ها روی قسمت هایی از بدنش افتاده بود و همون قسمت رو گرم میکرد.
چشماش سوخت،نمیدونست به خاطر نور خورشیده یا جوشش اشک،اما خودش با فرض اینکه به خاطر آفتابه آروم کرد و نگاهشو از پنجره گرفتآروم بدن بی رمقش رو بالا کشید و روی تخت نشست،نگاهی به اطراف انداخت
از همین فاصله هم میتونست خاک جمع شده روی میزش رو ببینه،مگه چندوقت بود که همینجوری روی تخت افتاده بود؟برای رسیدن به سوالش باید خودشو به طبقه پایین میرسوند،برای همین از روی تخت بلند شد
برخلاف همیشه بدون اینکه روتختیش رو مرتب کنه،پاپوشش رو بپوشه یا به موهاش حالت بده خودشو به در رسوندو تو این فاصله که خودشو به در میرسوند تمام تلاشش رو کرد تا به وسایلای خاص گوشه به گوشه اتاق نگاه نکنه.
آروم از پله ها پایین رفت،میتونست صدای تلویزیون رو که اخبار روز رو میگفت بشنوه که همراه با صدای شیر آب ظرفشویی و صدای سرخ شدن نیمرو فضای ناخوشایندی ایجاد کرده بوداهمیتی نداد،سرشو تا حد امکان پایین انداخت تا با کسی که داخل آشپزخونه بود چشم تو چشم نشه
مستقیم خودشو به یکی از کابینت ها که مخصوص وسایلای بیخود و به درد نخور بود رسوند،البته که انگار قرار بود برای اولین بار محتواش مورد استفاده قرار بگیرهکارتن های کوچیک و بزرگ رو بالا پایین میکرد،میتونست نگاه خیره و متعجب مامانش رو که پشتش وایساده بود حس کنه و همین مضطربش میکرد،نمیخواست سوال پیچ بشه،نمیخواست جوابی بده،فقط میخواست چیزی که میخواست رو پیدا کنه و خودشو به اتاقش برسونه
"چیزی لازم داری چانیول؟"
یادش رفته بود همیشه همه چیز برخلاف خواسته اش پیش میره.
با شنیدن اون سوال دستاش از حرکت ایستاد و مردمک بی قرارش به یکی از کارتن رول ها-که مخصوص دستمال توالت بود- خیره شدنزدیک به ده ثانیه گذشت،اینو میتونست از صدای تیک تاک بی وقفه ساعت تشخیص بده
اما خب هنوز جوابی نداده بود،در واقع صدایی از گلوش خارج نمیشد انگار لال شده بودنزدیک به یک دقیقه بود مثل یک مجسمه ایستاده بود و به خاطر همین صدای تیک تاک ساعت،صدای گوینده خبر،صدای شیر آب که به هدر میرفت،صدای جلز ولز تخم مرغ که نشون از سوختنش بود و در آخر نگاه خیره مامانش که صداش از همه چیز بیشتر بود،آزاردهنده تر از قبل شده بود.
YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐌𝐨𝐨𝐧
Fanfiction𝐧𝐚𝐦𝐞: 𝐭𝐡𝐞 𝐦𝐨𝐨𝐧 𝐜𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐜𝐡𝐚𝐧𝐛𝐚𝐞𝐤,𝐛𝐚𝐞𝐤𝐲𝐞𝐨𝐥 𝐠𝐞𝐧𝐞𝐫: 𝐫𝐨𝐦𝐚𝐧𝐜𝐞,𝐟𝐥𝐮𝐟𝐟,𝐚𝐧𝐠𝐬𝐭 𝐰𝐫𝐢𝐭𝐞𝐫: 𝐟𝐚𝐢𝐫𝐲 "گفتی بارونُ دوست داری،ولی چترتو باز کردی... گفتی خورشیدُ دوست داری،ولی دنبال سایه گشتی... گفتی ورزید...