part. 1🥂

198 16 1
                                    

jk.

امروز تولدم بود تولد 18سالگیم اما به جای کیک تولد داشتم کتک کمربند و میخوردم از درد بدنم تو خودم لوله شده بودم کسی صدامو نمیشنید کمکم کنه و هر کتک بیشتر از قبل درد اور بود سعی میکردم حداقال زیاد ناله نکنم اما انگار اینکارم حسابی رو مخش بود پس عقب کشید و یه نگاه مضحک حوالم کرد
_که نمیخوای ناله کنی هوومم باشه باشه
و به سمت گوشه این اتاق سرد رفت و یه سطل برداشت و بدون فوت وقت محتویات اون سطل رو روم خالی کرد اب یخ بود لرزی از یخ بودن اب کردم و ناله بی جونی از لبام خارج شد زخمام شروع به سوزش کردن و حسابی زجرم دادن فکر کردم تموم شد اما با اومدن دوبارش به طرفم فکر شومش رو خوندم و تا خواستم خودمو عقب بکشم دوباره اون کمربند روم نشست اینبار بدتر از قبل به خاطر خیسی بدنم بدتر میشد تموم زخمای بدنم بدتر خونریزی میکردن و سوزش بی حد و اندازه ای داشت ناله بلندی کردم که خندید و بیشتر کوبید انگار که بهترین صدای عمرش رو شنیده دوباره ناله ای کردم و دستامو رو صورتم گذاشتم تا حداقل صورتم بیشتر از این کبود و اش و لاش نشه
مثل همیشه زد انقدر زد که خسته شد و رفت بعد از رفتنش با درد سعی کردم سرجام بشینیم و موقعیت رو یاداوری کنم امروز همین الان. باید از اینجا برم حتی یک ثانیه هم نباید وقتم رو تلف میکردم من دیگه تحمل نداشتم دیگه نمیتونستم
اگه بیشتر از این اینجا بمونم یقیننا تا فردا جنازمو تحویل خاک میداد باید فرار کنم باید خودمو نجات میدادم
اما اما چجوری من حتی نمیدونم کجام اصلا الان روزه یا شب چند وقته اینجام چندوقته دارم کتک میخورم و شب روزم شده گریه از سر بیچارگی اصلا کسیم دنبالم میگرده اصلا کسی فهمیده من نیستم غیب شدم
یهو یادم افتاد انگار پرت شدم تو زمان حال که من الان یه بی کس و کار حساب میشم کسی ندارم و همه مردن و جنازه هاشون الان پیشمه درست روبه روم نگاه اشک الودم و به جنازه های افرادی دوختم که الان بوی گوشت پلاسیدشون دماغمو گرفته بود و حتی کم کم داشت حیواناتی مثل مورچه و سوسک و به خوش میکشید
اشکم چکید
پدرم و مادرم و مادربزرگ عزیزم که قرار بود مثلا امروز تولدم رو با هم جشن بگیریم اما.الان داشتم با جنازه پلاسیدشون جشن میگرفتم بغضم گرفت پوزخندی به حال الانم زدم کی باورش میشد یه روز خانواده جعون به این وضع بیافته و اینجوری نابود بشه اونم به دست کی؟ عموم
عموی عزیرم که حتی یک لحظه هم نمیتونستم بدون اون دوام بیارم حتی بیشتر خاطرات بچگیم با اون بود عمویی که بی صبرانه منتظر بودم تا ببینم برای تولدم چه سوپرایزی داشت که تموم این چند سال زیر گوشم میگفت و همیشه میخواست خودمو براش اماده کنم حالا سوپرایزش هم نشونم داده بود با بی رحمی تمام هم نشون داده بود
سعی کردم بلند بشم و خودمو از این مهلکه نجات بدم نباید بمونم باید میرفتم
با تکون بدنم درد سراسر بدنم رو فرا گرفت که اخ بلندی گفتم و دوباره وسط اون اتاقک نمور سرد ولو شدم نه نباید دیگه اینجا بمونم
باید فرار میکردم تا انتقام خون بیگناه عزیزانم رو میگرفتم
هر چقدر سعی کردم بلند شم انگار فلج شده بودم و حتی یک قدمم نمیتونستم بردارم گریم گرفت این چه زندگی بود که نصیبم شد من مگه چیکار کردم؟
دوباره خواستم تقلا کنم که صدای در بلند شد و بعدش صدای قدم های عموی عوضیم کل اتاق رو گرفت

♡Gray♡ ~خاکستری~Where stories live. Discover now