𝙴𝙿𝟸𝟹

1.2K 173 63
                                    

اسمان سرخ نزدیک به صبح جلوه ای غم انگیز پیدا کرده بود، انگار که تصمیم داشت تمام شهر از جمله الفا را از فرار امگا باخبر کنه اما هیچ کدام از ساکنین عمارت بیدار نبودند. همه ی چراغ های عمارت خاموش بودند، حتی اتاق شخصی جیمین درست پیش از ترکش دست نخورده باقی مونده بود.

پنجره ای که رو به باغچه ی رز های سرخ بود نیمه باز رها شده بود، پرده ی حریرش مدام لابلای اون تکان میخورد. منظره ای که بی شباهت به مکانی متروکه نبود‌.

ساعت ها گذشت و وضعیت حاضر در اتاق هیچ تغییری نکرد‌. هنوز باد سرد از بین پنجره ها به داخل می وزید، احتمالا اگر یکی از خدمتکارها برای سرویس دهی وارد میشد سرمای استخوان سوز پاییز را احساس میکرد.

با طلوع کامل افتاب عمارت دوباره پر جنب و‌ جوش شد، شاید بیشتر از قبل این اتفاق در حال رخ دادن بود. خدمتکار یک نیم ساعتی زودتر از همیشه شروع به کار کرده بودند، بعضی از اونها برای درست کردن صبحانه وارد آشپزخانه شدند و بعضی مقدمات تدارک مراسم از سر گرفتند. هیچ کس بیکار ننشسته بود جز پسری که تنها به رفت و امدهای بقیه خیره مانده بود، در واقع کاری هم برای انجام دادن نداشت.

بتا اینکار با اشتیاق انجام میداد، البته تنها هدفش دیدن الفا بود. هرچند تهیونگ شب گذشته تمام پیامهای جونگکوک را که محتوایی جز ابراز نگرانی یا خشمش نداشتند بی جواب گذاشته بود. برنگشتنش هم به عمارت به یکی از دلایل دیگرش برای بی خوابی شبانه اش بود. اون مدام به ساعتش نگاه میکرد و همزمان گوشه چشمی هم به در چوبی آشپزخانه داشت.

"صبح بخیر اقا"

کسی که در مقابلش ایستاد، تهیونگ نبود. خدمتکار جوان با لبخندی گشاد در مقابلش تعظیم کرد، اما ذهن بتا به اندازه ای درگیر مسائل خانوادگی کیم ها بود که توجهی به پسر نشون نداد. با اینحال اون چند دقیقه ای صبر کرد تا جوابی از سمت جونگکوک دریافت کنه و وقتی این اتفاق نیفتاد لبهاش محکم روی هم فشار داد.

"اه..صبحانه رو براتون اماده کنم؟"

تنها با شنیدن اسم صبحانه یکباره صدای بلندی از معده اش خارج شد. گرسنه به نظر میرسید، در اصل شب گذشته علاوه بر بیخوابی، غذایی هم نخورده بود. از این رو بی هیچ فکری سرش به علامت مثب تکون داد.

"البته، خیلی گرسنمه"

"چی میل دارین؟"

درست مثل خدمتکار یک رستوران دفترچه ای از جیبش بیرون اورد و خودکار اماده روی کاغذ نگهداشت. بتا در کمال خونسردی به صندلیش تکیه داد، پاهاش به طرز غیرمودبانه ای روی هم انداخت و هردو دستش پشت سرش نگهداشت. فعلا تصمیمی برای فکر کردن به الفا نداشت، پر کردن شکمش الویت اصلیش محسوب میشد.

"میتونی صبحانه ی انگلیسی واسم سرو کنی؟"

"صبحانه ی انگلیسی چی هست اقا؟"

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Where stories live. Discover now