_ ولی آخه تو تازه از سفر اومدی..

+ اشکال نداره..یودال تقریبا همه چیو آماده کرده..دیگه کار سختی نمونده که..کدو هارو سرخ میکنم و میام..شما برین داخل..

_ باشه عزیزم..ممنون..

بکهیون با کورو آشپزخانه‌ی داخل حیاط رو ترک کردن و به داخل خونه رفتن و شیون با بستن پیشبند به روی لباسش مشغول پختن غذا شد اما با فکری عمیقا مشغول..

"+ یعنی اون مرد کی بود؟"

درحالی که دستش مشغول تفت دادن کدو ها توی تابه بود توی ذهنش این سوالو از خودش پرسید و اتفاقی که چند لحظه قبل تر در مقابل چشماش افتاده بود رو مرور کرد..اون از فاصله ای نه چندان دور ، ورود چانیول به داخل انبار رو دیده بود و چون چانیول توی خروج بیش از حد تاخیر کرده بود اونم با کنجکاوی به همراه پسرش به دنبالش وارد انبار شده بود..ولی در کمال تعجب، بکهیون حضور اون مرد در داخل انبار رو ازشون پنهان کرده بود..

" +تو از عمد درو باز گذاشتی..ولی مگه اون مرد..کی بود که داشتی از ما پنهانش میکردی بکهیون؟کی...؟!"

~~~

× دلم برای خونه خودمون تنگ شده پدر جون..من اونجا احساس راحتی بیشتری میکردم..پس کی برمیگردیم خونه؟!

کورو با لحن نرم و صدای بچگونه ش درحالی که بکهیون جوراباشو براش درآورده بود و داشت پاهاشو ماساژ میداد پرسید و بکهیون با لبخندی شیرینی جواب داد:

_ پسر کوچولوی من از سفر بدش میاد که این حرفو میزنه؟!ببینم از بالهه خوشت نیومده؟!

+ اینجا هم قشنگه پدرجون.. فقط من خونه ی خودمونو یکم بیشتر دوس دارم..

_ عادت کن هیچ جایی رو بیشتر دوس نداشته باشی پسرم..

× آخه چرا؟!

_ چون زندگی فقط یه سفره ، آدما مسافرن و همه جای دنیا صرفا یه مسافرخونه ست‌.‌‌‌.چیزی به اسم خونه وجود نداره..حتی آدما هم برای همدیگه همسفرن..هیچ چیز و هیچ کس مال ما نیست..

بکهیون داشت در حیطه ای خارج از حد توان درک اون بچه صحبت میکرد و صرفا حرف های دل خودش رو در اون باره میزد اما :

× ولی حتی مسافرخونه ها هم صاحب دارن درسته؟پس اونا کی هستن؟

پسرک با سوال ناگهانی‌ش بکهیون رو غافلگیر کرد...."تقدیر؟"..."خدا؟"یا "آدمایی که با چشیدن قطره ای از دریای قدرت ، اینطور متصور میشدن که حاکم بر تقدیر یا حتی خدا هستن؟"...حتی خودش هم جواب درست این سوال رو نمیدونست..اون فقط از روی دردِ زخمی که به تنِ روح و زندگیش زده بودن ، لب به سرسام باز کرده بود :

_ نمی‌دونم پسرم..فقط اینو میدونم که... اونی که تصمیم میگیره ما باید کجا و با چه کسانی زندگی کنیم خود ما نیستیم..پس باید یاد بگیریم به هیچ جا و هیچ کس دل نبندیم..

  𝓙𝓪𝓭𝓮  |  یَشمWhere stories live. Discover now