part8

303 25 3
                                    

(یونگی)
حس عطر آپا باعث شد بیشتر بخوام بخوابم. لبخندی رو لبم شکل گرفتو خودمو به جسم کنارم نزدیکتر کردم.
جونی: ساعت خواب آقا.
با شدین صداش سریعا از چشمامو باز کردم. باورم نمیشد واقعا برگشته. پریدم بغلشو با ذوق صداش زدم.
یونگی: اپا...
[فلش بک]
(جونی)
جونی: جینی؟
جین: هوم.
جونی: میتونم یه سر به یونگی بزنم؟ خیلی بهش سخت میگذره. قول میدم دوباره برگردم.
جین: من میخوام برم یه سفر کاری. تقریبا یه هفته ای نیستم. میتونی بری پیشش.
جونی: ممنون جینی. برگشتی واست جبرانش میکنم.
با شیطنت نگام کرد.
جین: چجوری؟
به سمتش هجوم بردمو لبامو رو لباش کوبیدم.
جونی: اینجوری.
دستاشو دور گردنم حلقه کردو بوسمونو ادامه دادیم...
[پایان فلش بک]
(یونگی)
یونگی: فقط یه هفته میمونی؟
جونی: نگران نباش یونگ. بازم میام پیشت.
نگاهم رو رد دندون رو گردنش قفل شد. به ارومی دستمو روش کشیدم که اخماش رفت تو هم.
جونی: نکن.
یقه لباسشو کشید بالاو صاف نشست.
یونگی: کار اون عوضیه؟
جونی: بیخیال عزیزم..... تو خوبی؟ چرا اینقدر بی حواسی؟
دستشو رو کچ دستم کشید.
یونگی: اون لحظه فقط به تو فکر میکردم.
جونی: باید بیشتر مراقب خودت می‌بودی.
دستمو تو دستش گرفته بودو به ارومی نوازش میکرد.
جونی: تهیونگ اذیتت کرد؟
نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم. همون طور که سرم پایین بود به اروم تکونش دادم. با فرو رفتن تو بغلش صدای اروم گریش هم بلند شد.
جونی: من متاسفم یونگ. باید بیشتر مواظبت می‌بودم. چجوری میتونم کاری کنم که فراموشش کنی.
من هم به اشکام اجازه ریختن دادم.
یونگی: هیچی آپا. فقط بغلم کن.
دستاشو پشتم محکم تر کردو بی صدا تو بغل هم اشک میریختیم.
(تهیونگ)
پشت سر آپا وارد دفتر دایون شدم. اپا با اخم به سمت میز دایون رفتو جفت دستاشو روش کوبید.
جین: صد دفعه بهت گفتم پاتو از زندگیم بکش بیرون.
دایون با ارامش کامل از پشت میزش بلند شدو فیس تو فیس جین ایستاد.
دایون: میخوای جفتشونو باهم بکشم؟
ته:تو این کارو نمیکنی چون به ضررت تموم میشه.
دایون: میخوای امتحان کنی؟
جین با حرص نگاشو از دایون گرفت.
جین: دفعه بعدی با پلیس میام.
صدای خندش باعث نگرانی بیشتر آپا شد.
دایون: مثل اینکه فراموش کردی قاتل کیم لونا کیه.
ته:قانون، حکم اعدام رو به آپا نمیده. تو مجرمی نه آپا.
دایون: آفرین جین. پسر باهوشی تربیت کردی. ولی مگه فراموش کردین که کیم دایون خیلی وقته مرده.
متعجب به آپا خیره شدم‌.
جین: لعنت بهش.
دایون: بهتره به نفع هممون رفتار کنی جینی. کاری میکنم نامجون باهات ازدواج کنه ولی پسره رو برام بیار.
ته: اگه نیاریم چی میشه.
نگاه خودشیفتشو سمتم گرفت.
دایون: اون وقت مجبور میشم خودم کلک پدرو پسرو باهم بکنم.
جین: بهم وقت بده. واست میارمش.
دایون: آفرین جینی. کاش این پسر خودسرتم یکم مثل تو بود.
ته: میخوای با یونگی چیکار کنی. هنوزم جوابت همون قبلیه؟
لبخند مزخرفی رو لبش نشسته بود.
دایون: خیلی زرنگی ته ولی من آدمی نیستم که به راحتی گول حرفاتو بخورم.
از پشت میزش بلند شدو به ارومی به سمتم اومد.
دایون: میدونی که یونگی وارث دو شرکت مهم کیمه. هم شرکت پدرش و هم شرکت پدر بزرگش جفتشون تنها یک وارث دارن. نمیتونم از یه همچین امتیازی ساده بگذرم.
رو به روم ایستاد. سیگار تو دستشو تابی دادو به لبش نزدیک کرد. پک محکمی بهش زدو دودشو تو صورتم خالی کرد.
اخمامو تو هم کشیدم.
دایون:چرا اینقدر نگرانشی؟ نکنه جناب هم مثل پدرشون گین؟
جفت دستامو مشت کردم. چطور جرات میکرد اینجوری باهام رفتار کنه.
دایون: اروم باش پسر. نیاز نیست غیرتی بشی. نکنه عاشقش شدی؟
خنده هیستریکی کردو دوباره دود رو تو صورتم فرستاد.
دایون: شاید بتونم یکاری کنم به عشقت برسی.
پک های متعددش از اون سیگار فاکی و خالی شدن دودش تو صورتم بالاخره باعث شد اکسیژن کم بیارم. سرفه کوتاهی کردمو یه قدم ازش فاصله کردم. مچ دستمو تو دستش گرفت.
دایون: تو هنوز بلد نیستی چجوری قدردان بقیه باشی نه؟ تو هنوز همون پسر بچه ترسویی.
سیگارش رو رو ساعد دستم خاموش کرد‌. از شدت سوزش دستمو روش گذاشتم.
ته: لعنت بهتت
آپا با عصبانیت به سمت دایون اومد.
جین: چطور جرات میکنی...
محافظا جلوشو گرفتن.
دایون: از این رفتارتون پشیمون میشین .
با گرفته شدن پشت یقه کتم به سمت در هول داده شدم.
صدای دادش تموم توجه هارو جلب کرده بود.
جین: تو هیچ کار نمیتونی بکنی.... تو هنوزم همون کتک خور دوران بچگیتی...
به سرعت از پله های به پایین هول داده می‌شدیم. تموم تلاشمون برای زمین نخوردن میکردیم و موفق هم بودیم. با رسیدن به در خروجی از حرکت غیب منتظرشون جا خوردیمو جفتمونو به بیرون پرت شدیم.
ته: عوضیاا.‌.
از رو زمین بلند شدمو به سمت آپا رفتم.
ته: خوبین؟
دستمو به سمت خودش کشیدو به زخم دستم خیره شد.
جین: بازم نتونستم ازت محافظت کنم.
ته: من خوبم اپا‌. مشکلی.....
از دادش جا خوردم‌
جین: هست ته. تو متوجهش نیستی.
دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد. خواستم پشت فرمون بشینم که مانعم شد.
جین: سوئیچ.
سوئیچو از دستم کشیدو سوار شد. ماشینو دور زدمو رو صندلی شاگرد نشستم. کمربندمو بستم که ماشین به حرکت در اومد. سوزش دستم کمتر شده بود. به بیرون خیره شدمو تو افکارم غرق بودم. اگه من جای آپا بودم چیکار میکردم. میتونستم عشقمو مجبور به فراموش کردن جگر گوشش کنم؟ یعنی اپا میتونست خودشو جای جونی بزاره و ببینه نبود فرزندش چقدر سخته؟ با ایستادن ماشین به آپا که در حال پیاده شدن بود نگاه کردم.
ته: آپا کجا.....
با بسته شدن در متعجب دستمو به سمت دستگیره در بردم که قفل شدنش متوقفم کرد. داشت چیکار میکرد.
(جین)
از خودم متنفر بودم. چطور میزاشتم بازم بهش اسیب بزنه. وارد داروخونه شدمو یه سری پماد برای درمان سوختگیش گرفتم. نمیتونستم بزارم همه جا عین بچه های شیرخواره دنبالم بیاد. از این به بعد باید مسیرمو ازش جدا کنم. دیگه نمیزارم اسیب ببینه.
به سمت ماشین برگشتمو سوار شدم.
ته: کجا رفتی آپا. چرا نزاشتی باهات....
دستشو گرفتمو پمادی رو که باز کرده بودمو رو زخمش مالیدم. از درد اخماش تو هم فرو رفته بود. چسب زخم مربعی شکلی رو روی زخمش قرار دادمو دستشو ول کردم. بقیه پماد هارو تو کنسول بین دو صندلی جا دادمو به سمت عمارت حرکت کردم.
اگه باعث تموم این مشکلات یونگیه پس چرا با تحویل دادنش به دایون تمومش نکنیم؟
(جونی)
یونگی در حالی که رو زمین نشسته بود با هولی بازی می‌کرد. به کانتر تکیه دادمو نگاش کردم. لبخندی رو لبم جا خوش کرد. با اینکه ۲۰ سالش بود ولی هنوزم مثل بچه های ۲ساله رفتار می‌کرد.
یونگی: بدو هولی بیارش.
توپی رو به ارومی رو زمین قل میداد. هولی با سرعت به سمتش میرفتو در کسری از ثانیه تو بغلش یونگی می‌پرید.
یونگی: آفرین پسرت. بزن قدش.
با قرار گرفتن دست کوچیک هولی رو دستش دوباره بغلش کرد.
یونگی: خیلی خوب پسر ببینم چقدر میتونی سریع بدویی.
با شدت بیشتری توپ رو پرت کرد. نگاهم رو هولی بود که با نالش نگاهم رو یونگی قفل شد. سریعا به سمتش رفتم.
دست گچ گرفتشو رو شونه دست مخالفش گذاشته بودو از شدت درد چشماشو بسته بود.
جونی: چرا مواظب نیستی یونگ. میخوای بریم بیمارستان؟
یونگی: چیزی نیست آپا. فقط بعضی وقتا درد میگیره. نباید زیاد ازش کار بکشم.
به ارومی دستمو رو شونش میکشیدم.
جونی: برای امشب بسه.
بهش کمک کردم تا بلندشه و رو مبل بشینه. دوباره به آشپزخونه برگشتمو نودلی که آماده کرده بودمو براش تو بشقابش خالی کردم.  کمی برای خودمم کشیدمو کنارش رو مبل نشستم.
یونگی: آپا من گرسنه نیستم.
جونی: حرف اضافه نباشه.
نودل هارو دور چاستیک پیچیدمو کمی بهش محلت سرد شدن دادم. به سمتش بردمو به ارومی تو دهنش قرارش دادم.
یونگی: اوممم این خیلی خوشمزه ست.
با دستمال گوشه لبشو که آغشته به سوس نودل بودو پاک کردم.
جونی: همیشه دلم میخواست اینجوری بهت غذا بدم.
یونگی: خوب الان داری میدی دیگه.
خنده پاستیلی کردو به سمت چاپستیک تو دستم خم شدو نودل هارو خورد. کاسه رو از دستم کشیدو درحالی که با دست گچ گرفته اش نگهش داشته بود تند تند مشغول خوردنش شد.
جونی: اروم خفه شدی.
یونگی: خیلی خوشمزه ست آپا. یکم امتحان کن.‌..
چاپستیک پر از نودل رو سمتم گرفت‌. خواستم بخورمش که با زنگ در منصرف شدم.
یونگی: یعنی کیه. بادیگاردا که رمز در رو دارن.
جونی: صبر کن میرم ببینم کیه.
به سمت در رفتمو باز کردم. شوکه به شخص رو به روم خیره شدم‌.
دایون: سلام جونی. مشتاق دیدار.......


راستی کریسمستونم مبارک🥳💜❤️

don't touch my little boy Where stories live. Discover now