Part 45: ادم‌های خوب (۱)

Start from the beginning
                                    

ـاز کِی میدونستی من کی هستم؟

ـ قبل از اینکه وارد ذهنت بشم تو گاهی خودتو بهم نشون می‌دادی... وقتی منو در لباس‌های سنتی حزب لان دیدی و گفتی لان جان... از همون موقع می‌خواستم باور کنم که فرضیه‌ام درسته.

ووشیان نیشخند زد: اگر اون روز که شمشیرو از غلاف بیرون کشیدم مست نبودی زودتر می‌فهمیدی!

ـ حتی اگر می‌دونستم، وقتی وارد ذهنت می‌شدم و ژان کوچولو رو میدیدم باز هم شوکه می‌شدم.

ووشیان اهی کشید. زندگی تلخی که به ان پایان داد و همه چیزی که پس از ان بر او گذشته بود، به علاوه زندگی زیبایی که در انتظار ژان کوچک بود باعث شدند او بخواهد خودش را فراموش کند و به عنوان ژان زندگی کند؛ درست مانند او خانم شیائو را که برایش غذاهای خوشمزه می‌پخت و به خاطر نمره‌های بدش تنبیهش می‌کرد مادر صدا کند و اقای شیائو را که هر شب وقتی از سر کار بازمی‌گشت خوراکی‌های مورد علاقه‌اش را می‌آورد پدر. دوست داشت با بچه‌های همسایه بازی کند و وقتی خودش را پیش خاله‌های همسایه لوس می‌کرد خوراکی‌های خوشمزه بگیرد. دوست داشت به مدرسه برود و با دوستانش در تیم فوتبال هم‌بازی شود و وقتی زنگ ریاضی و فیزیک می‌شد، از کلاس فرار کند و در کتابخانه تاریخ هنر بخواند و اصلا به یاد نیاورد که مسبب مرگ عزیز‌ترین‌هایش بوده. باور کرده بود این زندگی اوست و مثل ژان فقط یک ادم معمولی است. خبری از خاطرات وووشیان نگون‌بخت نبود. دیگر به یاد نمی اورد که وقتی می‌خواست از لان وانگجی و حزبش حمایت کند باعث از بین رفتن قبیله‌اش و کشتن شدن جیانگ فنگ میان، مردی که به او یک زندگی هدیه داد و همسرش شد، برادرش هسته طلایی‌اش را از دست داد و خودش تبدیل به یک تهذیبگر شیطانی شد. وقتی می‌خواست دینش را به خواهر و برادر ون ادا کند باعث مرگ شوهر خواهرش و بیوه شدن خواهرش شد و وقتی می‌خواست انتقام ان‌ها را بگیرد و نزدیک بود کشته شود، خواهرش خود را سپر او کرد و پسرش یتیم شد. او دیگر به یاد نمی‌اورد چرا تمام این اتفاقات باید برایش می‌افتاد در حالی که فقط می‌خواست راه درست را انتخاب کند ولی در نهایت به پرتگاه شهر بی‌شب کشیده شد و به زندگی‌اش پایان داد. و دیگر نیازی نبود به یاد بیاورد بعد از ان چه چیزی را تجربه کرد و چه تاوانی را در ازای چه گناهی پس داده بود. ژان در نظر ووشیان چنین فرد خوشبختی بود و او برای انتخابش به خودش حق می‌داد. همه چیزی که می‌خواست یک فراموشی بود.

لحظه‌ای بعد، زمانی که وانگجی فکر کرد دارد در یک خواب راحت فرو می‌رود صدای محبوبش را شنید: لان جان.. ازت یه خواهش دارم.

سرش را بیرون کشید و چهره‌اش را در فاصله‌ای کم از صورت ووشیان مقابلش روی بالش گذاشت.

ـ فعلا به کسی نگو که من برگشتم.

وانگجی نمی‌خواست بپرسد اما این «چرا» درون چشمانش فریاد می‌زد. با وجود اینکه می‌دانست برادرش چقدر انتظارش را می‌کشد می‌خواست از او پنهان کند و این یک دلیل بسیار منطقی نیاز داشت.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now