Part 45: ادم‌های خوب (۱)

Start from the beginning
                                    

حلقه دستان لان جان دور کمر باریک وی‌یینگ محکم شد و انگشتانش را روی شکمش فشار داد مثل گربه‌های که پنجه‌هایش را فرو می‌کند: اونو محکم می‌گیرن..

گونه‌اش را به گونه وی‌یینگ چسباند. و در گوشش نجوا کرد: خودشو بهش میچسبونه تا عطر و بوی خودشونو به اون منتقل کنن و احساس مالکیتشون رو نشون بدن..

بعد زیر گوشش را بوسید: درست اینطوری...

عشق‌بازی‌‌اشان تا شنیده شدن صدای گنجشک‌ها در میان گرگ و میش ادامه داشت و وقتی بدن‌های خسته‌اشان در کنار هم ارام گرفت، افکاری که از ساعاتی پیش از ان‌ها خبری نبود، به یک‌باره به مغز‌هایشان هجوم اوردند.

ووشیان در حالی سرش را روی بازوی وانگجی که دورش پیچیده گذاشته بود و به نگاهش به سقف سفیدی که به خاکستری می‌زد دوخته که فکر می‌کرد هر لحظه ممکن است وانگجی لب باز کند و تمام سوالاتی که رد این مدت بی‌پاسخ مانده بود از او بپرسد. اتفاقی که نیفتاد و وانگجی مثل قبل، پیش از انکه به زندگی‌اش پایان دهد، در سکوت کنارش می‌ماند. در پس ذهن وانگجی شاید هزاران سوال بود که هنوز نمی‌پرسید اما در سر وی‌یینگ تنها یک سوال بود که می‌خواست پاسخش را بداند.

ـ لان جان؟...

ـاوم؟

ـتو.. اون زمان... توی تپه‌های تدفین... باورم داشتی؟

لحظات انتظار ووشیان برای شنیدن پاسخ وی‌یینگ طولانی نبودند: اوم.. باورت داشتم.

ووشیان لبخند زد. لان وانگجی، ارباب لان دوم، ارباب نور درخشان بزرگ، لان جان، راست‌گو‌ترین فردی بود که در زندگی‌اش شناخته بود. او تابع قوانین بود اما همیشه به دنبال حقیقت. در درستی پاسخش هیچ‌گاه تردید نمی‌کرد و صداقتش را باور داشت.

ـ خب... نوبت توئه.. هر چی می‌خوای بپرس.

اما وانگجی دوباره سکوت را انتخاب کرد و وقتی ووشیان چیزی نشنید، سرش را بلند کرد و به چهره ارامش نگاه کرد: نمیخوای چیزی بپرسی؟

ـ نه.

ـ نمی‌خوای بدونی تمام این سال‌ها کجا بودم؟

لان جان روی پهلو چرخید و دستش را روی گونه وی‌یینگ گذاشت: برای من همین ‌که الان اینجایی کافیه.

ووشیان دوباره همان لبخندی که مرد مقابلش برای قرن‌ها دلتنگش بود بر لب نشاند و وانگجی بدون لحظه‌ای تردید لب‌هایش را گوشه لب‌های او، درست روی خالی که کمی پایین‌تر نشسته بود گذاشت و بوسه‌ای بر ان زد و سرش را در اغوش او فرو برد: هر وقت که اماده بودی می‌تونی برام بگی.

و سیب گلوی ووشیان را که با لبخندش تکان خورد دوباره و دوباره بوسید. از او ممنون بود اما نمی‌دانست تا کی می‌تواند از حقیقت فرار کند. ترجیح میداد وانگجی همین الان بپرسد و او مجبور به پاسخ دادن شود. شاید اگر تمام این‌ها را از درون خودش بیرون می‌ریخت به ارامش می‌رسید اما چه زمانی دوباره می‌توانست فرصت مواجهه با همه‌چیز را پیدا کند؟

WANGXIAOWhere stories live. Discover now