"سد راهت نمیشم کوک اما باید بدونی با ورودت به نقشمون مخالفم. با اینکارت قمار بزرگی روی زندگی هردومون کردی"

"از چی می ترسی؟ من که هنوز قدم اشتباهی برنداشتم که موقعیتت در خطر بندازه"

بتا تعمدا دوباره به نوازش ناحیه ای حساس بین رانهای پسر ادامه داد، به طور همزمان سرش روی شانه های افتاده اش گذاشت و چشماش بست. حضورش در باغچه ی رزها اون را به زمانهای گذشته برمی‌گرداند، وقت هایی که دست در دست تهیونگ لابلای شاخه های وحشی قدم میزدند و برای اینده ای پر از امید نقشه می‌کشیدند اما یک اتفاق شوم به یکباره همه چیز بهم ریخت، تنها پخش شدن اخبار تصادف پسرعموی الفا در عمارت کافی بود تا پدرش به قول و قرارهای ازدواجشون پشت پا بزنه و مهر مخالفت پای اینده ی نامعلومشون بکوبه. شاید اگر از اول جیمینی نبود سرنوشت هیچ کدوم از اونها به این نقطه نمیرسید، اینده ای که تنهایی را برای هردوشون رقم زده بود.

"فعلا نه ولی از کجا معلوم؟فقط کافیه یه جایی تصادفی دهنت باز کنی و همه چیز لو بدی. اونوقت چه اتفاقی برای من میفته؟فکر میکنی تهیونگ میذاره از این مسئله قسر در برم؟نه! اون هردومون به خاطر مرگ بچه اش می‌کشه. و من احمق بیشتر از خودم نگران جون توام، میفهمی؟"

"ممنون که نگرانمی، ولی من میتونم از عهده ی اینکار بربیام. وقتی جنین اون امگای حرومزاده از بین بره من هم بی سر و صدا از اینجا میرم انگار که اتفاقی نیفتاده و تهیونگ..اون هیچوقت نمیفهمه مقصر سقط شدن بچه اش کیه، یعنی کاری میکنم پسرعموش به خاطرش سرزنش کنه. چطوره؟ نقشه ی بی نقصیه، نه؟"

لزوما لازم نبود اون فردی که نگرانش میشد تهیونگ باشه، بتا بعد از شنیدن حرف های یونگی حس خوبی پیدا کرد، اتفاقی که این روزها به ندرت در زندگیش میفتاد و چه‌ خوب میشد اگر تهیونگ هم همین اعتراف در مقابلش میکرد.حتی یک جمله ی کوتاه از زبان اون پسر تمام غم هایی که در دلش لونه کرده بود را از بین میبرد‌.

"با دارو؟این نقشه ی بی نقصی بود که تمام مدت در مغز خوشگلت می کشیدی؟ این خطرناکه کوک، ممکنه جیمین هم بکشه"

"پس میخوای چیکار کنم؟دست روی دست بذارم و بدنیا اومدن اون بچه رو تماشا کنم؟میدونی اگه این اتفاق بیفته چی میشه؟برای همیشه تهیونگ از دست میدم. این وسط مرگ اون امگای احمق چه اهمیتی داره؟"

تمام حقه‌ های بتا برای اغوا کردن پسر دیگر به کلی از ذهنش پاک شد. خواسته اش حالا تغییر کرده بود، تصمیم داشت تا جای ممکن از الفا دور بشه، از همین رو دستاش عقب کشید هرچند موفقیت مکانی بدنش چندان تغییری نکرد. هنوز می تونست صدای نفس های نامنظم و بلندش را بشنوه.

"به درک که از دستش میدی، یادت میاد چه قولی بهم داده بودی کوک؟"

بدنبال سوال الفا سکوت سنگینی بینشون به جریان افتاد. در حالیکه بتا همه ی تلاشش را برای به یاد اوردن قرارهایی که پیش از شروع این بازی کثیف باهم گذاشته بودند را میکرد، در این بین یونگی با لبهای بسته و چشمهایی که چهره ی جونگکوک منعکس میکردند بهش خیره شده بود. طی این مدت هرچند کوتاه هیچ کس کمترین سعی برای شکستن سکوت نکرد جز گنجشگ هایی که قصد ترک محوطه را نداشتند.

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Where stories live. Discover now