اتاق یونگی👆هولی ترسیده به سمتم اومد

Rất tiếc! Hình ảnh này không tuân theo hướng dẫn nội dung. Để tiếp tục đăng tải, vui lòng xóa hoặc tải lên một hình ảnh khác.

اتاق یونگی👆
هولی ترسیده به سمتم اومد. به ارومی بغلش کردم. پارس ارومی کرد.
جونی: توهم دلت واسه یونگی تنگ شده.
پارس دیگه ای کردو بیشتر خودشو بهم چسبوند.
جونی: میدونم کوچولو. یکم دیگه صبر کن زود برمیگردیم پیشت.
نگاهم رو عکس یونگی رو میز قفل شد. به زور راضی شده بود این عکس رو قاب کنیم. عکس برداشتمو از تو قاب بیرونش اوردم.

عکس یونگی👆بوسه ای روش زدمو به سمت در رفتم

Rất tiếc! Hình ảnh này không tuân theo hướng dẫn nội dung. Để tiếp tục đăng tải, vui lòng xóa hoặc tải lên một hình ảnh khác.

عکس یونگی👆
بوسه ای روش زدمو به سمت در رفتم.
جونی: هولی مواظب خودت باشیا. فضولی نکنی.
با ناراحتی سرجاش نشستو سرشو پایین انداخت. دستش به سر کوچیکش کشیدم.
جونی: به یونگی میگم بیاد پیشت. غصه نخور.
به سمت در رفتم برای اخرین بار نگاش کردم. از خونه خارج شدم. عکس یونگیو در آغوش گرفتم.
جونی: یکم دیگه تحمل کن یونگ.
(نویسنده)
یونگی با درد شدیدی که تو کمر پیچید با داد بلندی از خواب پرید. تا به خودش اومد از خونه به بیرون پرت شد. کف دستای کوچیکش سوزش شدیدی حس کرد.
ته: کارم باهات تمومه. میتونی بری خونتون. اپات منتظرته.
پوزخند ته باعث وحشت بیشتر یونگی شد. بدون توجه به درداش به سمت خونه شروع به دویدن کرد. اشکاش بی اراده رو صورتش میرختن. از شدت سرما میلرزید. دستاشو جلو دهنش گذاشتو نفسشو برای گرم کردن دستاش بیرون داد. با ندیدن ماشینی تو خیابون سریعا راهشو به سمتش کج کرد. به وسط راه نرسیده بود که صدای متعدد بوق ماشین توجهشو به خودش جلب کرد. تا به خودش بیاد ماشین به بدن نحیفش برخورد کردو با شدت به عقب پرتش کرد. راننده وحشت زده از ماشینش پیاده شد.
راننده: هیی پسر. حالت خوبه؟ چرا یهو ....
پسش زدو درحالی که با دردای جدیدش دستو پنجه نرم میکرد به مسیرش ادامه داد. قطرات خون از بینی و پیشونیش می‌چکید. بالاخره به خونه رسیدو سریعا وارد شد.
یونگی: اپاا....
به سمتش اتاق جونی رفتو با دیدن جای خالیش تنها امیدشو از دست داد. بالاخره درداش بهش چیره شدنو محکم به زمین کوبیدنش‌. با چشمای خیسی که لحظه به لحظه تار تر میشدن به عکس جونی و لونا خیره بود.
یونگی: متاسفم اوما... نتونستم از نیمه جونت مواظبت کنم....
چشماشو بستو خودشو به دست سرنوشت نحس و نامعلومش سپرد.....
جونی با سرعت وارد عمارت جین شدو داد زد.
جونی: یونگی؟ یونگ حالت خوبه؟ کجایی..
تهیونگ دست به سینه به نرده تکیه داده بود.
ته: فرستادمش یکم هوا بخوره.
جونی: هوا سرده اون سریع سرما میخوره.
خواستم به سمت در برم که جین مانعم شد.
جین: درارو قفل کنین. از الان به بعد این جناب حق خروج از این درو بدون من رو ندارن. مفهومه؟
تموم خدمتکارا تعظیم کردنو برای انجام دستور پراکنده شدن.
تهیونگ به سمت جونی اومد.
ته: الان باید آپا صدات کنم؟
جین: اره.
جونی: ولی یونگی...
ته: نگران نباش. براش بادیگارد شخصی گرفتم.
با صدای زنگ گوشیش سریعا جواب داد.
ته: می‌شنوم...... خوب شماها اونجا چه غلطی میکردین.‌.. همتونو اخراج میکنم خیلی بی دستو پایید.
به سمت در رفتو با عجله خارج شد. نگاه نگرانمو به جین دادم.
جین: راجب کارشه زیاد جدی نگیر.
با فشار دستش رو کمرم به سمت اتاقش رفتیم.
_________________________________________
بالاخره تموم شددد...
واقعا معذرت میخوام بایت تاخیر.
امیدوارم خوشتون اومده باشه.😊
شب یلداتونم مبارک باشه و بهتون خوش بگذره😘

یه صحنه کیتو از یونگیو نامجون.😍👇
خیلی دوستش دارمممممم....😍❤️

😍❤️

Rất tiếc! Hình ảnh này không tuân theo hướng dẫn nội dung. Để tiếp tục đăng tải, vui lòng xóa hoặc tải lên một hình ảnh khác.


don't touch my little boy Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ