part24

510 26 10
                                    

بعد از اینکه حالش بهتر شد برگشت
تا به خونه برگرده که با دیدنش بغض گلوش رو گرفت...





جونگکوک!
دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و عصبی بود...
انگار همه چیز رو شنیده بود،
واقعا شنیده بود؟

-کوک

-ساکت...ساکت شو

کمی سکوت کرد و ادامه داد

-رفتی با اکسم خوابیدی؟اونم وقتی زنت ازت حاملس؟انقدر هم خوش خوشانتون بوده عکس هم گرفتید؟بعد الان اون هم داره تهدیدت میکنه!که بین من و زنت یکیمون رو انتخواب کنی!آره دایی؟ عمرا من باهاش ازدواج کنم خودت یه کاریش میکنی...

-ولی جونگکو

-ولی چی دایی؟ها؟برم به خاطر اشتباه تو
با اکسم که یه جنده ی به تمام معناست ازدواج کنم؟
زندگیم رو به فاک بدم؟
عمرا...عمرا این کار رو کنم ، بیچاره نونام...گیر چه کسی افتاده...
اون داشت زجر پدرش رو میکشید تو دیگه چرا اینکارو باهاش کردی؟

-کوک اینطور نیست بزار توضیح بدم

-اشتباه میکنم دایی؟اشتباهه که به جنی نونا خیانت کردی؟

-نه...آ..آره اشتباه میکنی بشین برات توضیح بدم،ترخدا جونگکوک گوش کن...

جونگکوک نفس عمیقی کشید تا یکم آروم بشه

-مطمئن باش اگر قانع نشم همه چی رو به نونام میگم خودمم هیچکاری نمی

-باشه جونگکوک بیا بشین

هر دو روی سکوی حیاط نشستن و هوسوک شروع کرد به توضیح دادن اتفاق ها

-اون روز حالم خیلی بد بود...
رفتم بار تا یکم نوشیدنی بخورم،ولی
خیلی خوردم جوری که نمیتونستم رو پای خودم وایسم...بعدش..بعدش رو یادم نمیاد ولی فردا صبحش لخت روی تخت یکی از اتاق های بار بودم...من بودم و لباسای دورم...زود لباسام رو پوشیدم و رفتم خونه ولی از اون روز حالم بده...

-اتفاقی افتاده؟

تهیونگ بود،
اومده بود که ببینه چرا نمیان داخل.

-آم...نه داشتیم خاطره تعریف میکردیم

-چرا اینجا فقط دوتایی؟بیاید بریم  داخل منم یه چیزایی از بچگی جونگکوک یادم اومده...

جونگکوک که دید نمیتونه مخالفت کنه اوکیی داد و به هوسوک نشونه داد که بعدا صحبت میکنن و بهتره برن داخل.

خونه رفتن و جای قبلی خودشون نشستن همه با قیافه ای سوالی داشتن نگاهشون میکردن که یه پیام برای جونگکوک اومد.

"من که خر نیستم میدونم موضوع این نبوده بهتره وقتی مهمونا رفتن خودت توضیح بدی وگرنه..."

جونگکوک نگاه کوتاهی به چشمهای تهیونگ و بعد به هوسوک انداخت دوباره سر رو برد تو گوشیش

black candle🕯🖤Where stories live. Discover now