𝙴𝙿𝟸𝟶

Začít od začátku
                                    

"نمیخواد! فقط بهم بگو باید چیکار کنم، امروز میخوام خوشمزه ترین صبحانه ی سال برای نامزدم اماده کنم"

نگاه هر سه مرد در هم قفل شد، چیزی جز تعجب را نمیشد در چهره های رنگ و رو رفته اشون دید. البته حق هم داشتند، تا جاییکه همه شاهد بودند، الفا و پسرعموش مدام در حال جنگ و دعوت میدیدند، خبری از یک اغوش گرم و بوسه های شیرین نبود. هیچ تفاهمی بینشون دیده نمیشد همینطور علاقه ای که دیگران را به این رابطه امیدوار کنه. اما رفتار امروز تهیونگ به نوعی عجیب به نظر میرسید، حتی زمانیکه اسم جیمین رو به زبان میاورد مردمک های چشماش می درخشیدند.

"اما.."

"اما نداره، ظرف مربا کجاست؟"

خدمتکار بیشتر از این اصرار نکرد چرا که حرفش توسط اربابش قطع شد. الفا بی توجه به تنشی که در پسر ایجاد کرده بود در یخچال باز کرد و نگاه گذرایی به محتویات درون قفسه ها انداخت. هرچیزی که به ذهنش خطور میکرد به چشم میخورد، ظروف مخصوص کیمچی، میگوی پاک شده و همینطور بسته ی نون تست که بی هیچ فکری از قفسه بیرون آورد.

"چه مربایی ارباب؟یعنی چه طعمی؟"

برای چند ثانیه ی کوتاه نگاه الفا بر روی نقطه ای نامعلوم متمرکز شد. مطمئنا به تعداد وعده های صبحانه ای که کنار امگا سپری کرده بود فکر میکرد. جیمین به ندرت در جمع سه نفره اشون حاضر میشد، اغلب اوقاتش در اتاقش میموند و غذا میخورد و وقتی به اجبار پدرش کنار اونها می‌نشست لب به چیزی نمیزد. البته تهیونگ پسر چندباری در حال گاز زدن نون تستی که به کره و مربای توت فرنگی اغشته شده بود دیده بود.

"توت فرنگی! درسته. جیمینی توت فرنگی دوست داره"

شانس دیگری برای حرف زدن به خدمتکار نداد، چون جواب بین خاطرات قدیمش پیدا کرده بود. بی درنگ ظرفی که با برچسب توت فرنگی علامت گذاری شده بود را برداشت و همراه بسته ی نون در دستش دیگرش به سمت میز برگشت.

"کمک میخواین ارباب؟"

"نه، تو به کارت برس، خودم میتونم از پسش بربیام"

در این برهه از زمان الفا نیاز به فکر کردن داشت، اما سوال های پیاپی پسر تمرکزش را بهم می ریخت. از این رو با تکان دادن دستش در هوا سعی در متفرق کردن جمع سه نفره کرد.

"فهمیدم اقا، دیگه مزاحمتون نمیشم"

خدمتکار با تعظیم کوتاهی دوباره برای کامل کردن کار نصفه و نیمه اش به طرف ظرفشویی برگشت. بقیه هم همینطور. دیگر کسی نبود که الفا را سوال پیچ کنه یا با نگاههای عجیبش ازار بده. تنها خودش بود و مواد غذایی که هیچ در درست کردنشون تجربه ای نداشت.

بالاخره با جمله ی‌ "تو میتونی" کار خودش شروع کرد, نان ها را در دستگاه تست فرو برد و بعد یه سراغ ظرف مربا رفت. هرچند سعی داشت بیصدا در اون را باز کنه اما گهگاهی به خاطر زور زدنهای زیاد ریتم شبیه غرش شیر از بین لباش خارج میشد. با اینحال کسی جرات پیشنهاد کمک دادن نمی‌کرد چون هیچوقت قرار نبود الفا اونها را بپذیره.

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Kde žijí příběhy. Začni objevovat