"نه، نیست. حضور تو اینجا کافیه، نیازی به بقیه ندارم"

لبخند شیرین پسر با وجود افتابی که به صورتش می‌تابید دوست داشتنی تر از همیشه به نظر میرسید. اوایل زیباییش بتا را مسحور میکرد، اما امروز به دلیلی شخصی چندان به جزییات واکنش نمیداد. از طرفی تمام توانش در کوتاه کردن شاخه های هرز به کار گرفته بود، شاخه هایی که هیچ نقشی در مصیبت زندگی بتا نداشتند با اینحال پسر با بیرحمی تمام اونها را هرس میکرد.

"راستی چند روز گذشته رو کجا بودی؟از پنجره اتاقم مدام به اینجا نگاه میکردم اما نمیدیدمت، کم کم داشتم نگران میشدم"

امگا به یاد روزهایی که پشت پنجره در انتظار دیدار با بتا را میکشید نفس کشداری بیرون فرستاد. غیب شدن یونگی درست بعد از شنیدن خبر بارداریش برای امگا شوک بزرگ دیگری بود‌. ساعت ها پشت چهارچوب شیشه ای می‌نشست. با وجود دردی که در کتف و بازوهاش احساس میکرد به لبه ی پنجره تکیه میداد و به باغچه ی رزها خیره میشد. انتظار برای دیدار دوباره با بتا سخت بود اما بالاخره نتیجه داد.

"مادربزرگم بیمار شده بود باید ازش مراقبت میکردم تا حالش کاملا خوب بشه، میدونی که اون هیچ کس جز من نداره"

"الان حالش چطوره؟"

دست های بزرگ باغبون روی قیچی متوقف شد. هرچند داستانی که برای امگا تعریف میکرد دروغی بیشتر نبود اما برای طبیعی جلوه دادنش چاشنی لرزش و غم را هم به صداش اضافه کرد.

"بد نیست اما هنوز نمیتونه راه بره، یکی باید کنارش بمونه و کاراش انجام بده"

امگا با لبخندی گرم ولی دلگیری انگشتهای کوچکش درهم فرو برد. بنابر علاقه اش به بتا دلش می‌خواست کاری هم برای خانواده اش انجام بده در حالیکه توانایی کمک کردن به کسی را هم نداشت چون خودش هم به نوعی نیازمند بود.

"اگه پول یا کمک دیگه ای لازم داری بهم بگو یونگی, هرکاری از دستم بربیاد برات انجام میدم"

نگرانی جیمین برای مادربزرگ بتا مصنوعی نبود، اون خیرخواهانه جملات رو به زبان میاورد طوریکه برای لحظه ای قلب یخ زده ی پسر را گرم کرد.

"ممنون اما به کمکت نیاز ندارم، خودم میتونم از پس مشکلاتم بربیام"

یونگی با احساس پشیمانی شانه هاش پایین انداخت، نمیدانست چه اتفاقی برای افتاده بود که دوست نداشت بیشتر از این با امگا همکلام‌ بشه، شاید عذاب وجدان بود یا شاید هم به خاطر دردی که جونگکوک به خاطرش میکشید.

"تنهایی نمیتونی یونگی، همه ی ما باید یه نفر کنارمون داشته باشیم، برای من اون یک نفر تویی. میخوام تو هم روی من حساب کنی. اگر روزی قرار باشه اتفاقی بین ما بیفته دوست دارم شادی ها و غم هامون باهم تقسیم کنیم"

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Where stories live. Discover now