"که اینطور. پس حوصلت سر رفته بود و میخواستی هوایی تازه کنی"

"دقیقا! حالا هم اگه کار مهمی با من نداری برمی‌گردم به اتاقم"

انگشت های کوچک امگا به قصد به حرکت دراوردن ویلچر روی چرخ نشست، حتی چند سانتی هم اون را جا به جا کرد اما الفا با گرفتن دسته ی اهنی مانع اینکار شد.

"صبر کن،‌هنوز حرفم تموم نشده"

"خوابم میاد پسرعمو، نمیشه حرفهای مهمت بذاری برای فردا؟"

امگای بی حوصله چندبار پلک زد بعد خمیازه ی بلندی کشید، به طور حتم با اینکار الفا متوجه خستگیش میشد و دست از سرش برمیداشت، تئوری که در حد یک فرضیه باقی موند چرا که دست های تهیونگ قصد رها کردن ویلچر نداشتند.

"انقدر پسرعمو صدام نزن، من نامزدتم، نامزدت! پس باید بدونم اینهمه ساعت کجا و با کی بودی. اصلا چطور تونستی از عمارت بیرون بری؟جواب همه ی این سوالها رو دوست دارم همین الان بشنوم"

در حالیکه جیمین با تردید لبهای خشکش می لیسید، الفا تغییر موقعیت داد و در مقابلش ایستاد. با چشمهای خمار و طلبکارش طوری بهش نگاه میکرد انگار امگا مرتکب جرم بزرگی شده بود. چشمهای بی رمق پسر بین افراد حاضر در سالن چرخید، دنبال کسی برای کمک گرفتن میگشت، اما تمام چیزی که دریافت کرد کینه و نفرتی بود که کسی سعی در پنهان کردنش نداشت‌.

"این ازدواج قلابیه، یادت که نرفته؟"

در اخر امگا فقط به قدرتی که خودش داشت متکی شد، تنها نجات دهنده کسی نبود جز خود جیمین. نگاهش از ادمهای بی تفاوت اطرافش گرفت و همراه پوزخندی کمرنگ به چهره ی غرق در عصبانیت الفا خیره شد‌.

" هرچی! با اینحال من بازم نامزدتم، قلابی بودن یا نبودنش چیزی رو تغییر نمیده جیمین، ضمنا بحث عوض نکن و بهم بگو کدوم قبرستونی بود. خدمتکارها همه جای عمارت دنبالت گشتن اما پیدات نکردن پس دروغ بافی ممنوع. نمیخوام دوباره داستان قبلیت بشنوم، راستش بهم بگو، کجا بودی؟"

الفا رو به جلو خم شد، هردو دستش روی دسته های ویلچر گذاشت و مستقیما به چشمهای قهوه ای رنگ امگا خیره شد. امگا علاوه بر ترسی که به خاطر نزدیکی به نامزدش پیدا کرده بود. تهیونگ آشفتگی درونی پسر احساس می‌کرد اما نمی‌دونست از چه چیزی نشات میگرفت، برای فهمیدنش راه سختی را در پیش داشت چرا که جیمین هیچوقت رازهای خودش با پسرعموش تقسیم نمی‌کرد.

"این موضوع به تو ربطی نداره، به فرض اینکه امروز از عمارت بیرون رفتم و کمی خوش گذروندم. خب؟مثلا میخوای چیکار کنی؟"

جملات امگا فقط یک مشت الفبای بی معنی نبودند، اونها واقعیت به الفا یاداوری می‌کردند، اینکه پسرعموش هیچ تعلق خاطری بهش نداشت حتی در این موقعیت میتونست شاهد خیانتش باشه.

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Where stories live. Discover now