Part 43: The Untamed (3)

Start from the beginning
                                    

ـیه راهی هست...

شیچن چشمانش را که ناگهان برقی در ان‌ها افتاده بود به چنگ دوخت و منتظر ماند.

ـ هیچ تضمینی وجود نداره... نمیدونم چقدر ممکنه جواب بده و یا اینکه چقدر زنده نگهش میداره.. ولی این چیزیه که ون‌نینگ ایده‌اشو بهم داد.

ـ خب اون چیه؟

چنگ پیاله‌اش را سر کشید و ان را دوباره پر کرد: وقتی با موارد دشوار و غیرقابل توضیح رو به رو می‌شدم همیشه از خودم می‌پرسیدم «اگر وی‌ووشیان اینجا بود، از چه راهی استفاده می‌کرد؟»... تمام این سال‌ها موفق شدم اطلاعات خیلی وسیعی در مورد شیوه‌های استفاده از جادوی سیاه، تهذیبگری شیطانی و سنگ یین به دست بیارم... البته کسی از این موضوع خبر نداره...

شیچن بلافاصله گفت: میخوای بگی که...

ـاز سنگ یین استفاده کنیم و برادرتو نجات بدیم.

نفس شیچن در سینه‌اش حبس شد و چنگ ادامه داد: هسته وانگجی در حال فروپاشیه اما هنور فرصت هست.

شیچن هنوز در حال هضم این موضوع بود: اما چطور...

ـ سنگ یین یه سپر دور هسته وانگجی میسازه و جلوی فروپاشی رو می‌گیره. بعد ما اونو مهر و موم می‌کنیم تا جلوی قدرتشو برای کنترل وانگجی بگیریم.

ـ تا حالا امتحانش کردی؟

چنگ با تکان سرش به سوال شیچن پاسخ منفی داد: هیچوقت لزومی ندیدم امتحانش کنم. ولی وقتی ون‌نینگ اخرین طلسم‌های به جا مونده از ووشیانو نگاه می‌کرد گفت ووشیان دنبال راهی بوده که بشه هسته در حال فروپاشی رو ترمیم کرد یا هسته‌های طلایی ضعیف رو ارتقا داد. البته از سنگ یین حرفی نزده بوده اما من طی تحقیقاتم مواردی رو دیده بودم سعی کرده بودن چنین کاری رو انجام بدن. ولی قدرت تهذیبگر و جسم معنوی زیاد نبوده و موفق نشدن.

شیچن به وانگجی نگاه کرد. اگر او می‌توانست حرف‌هایشان را بشنود چه تصمیمی می‌گرفت؟ اگر جایشان عوض می‌شد، وانگجی برای نجاتش چنین کاری انجام می‌داد؟

مدام از خودش می‌پرسید اما در واقع برایش اهمیت نداشت چه فکری خواهد کرد. تا زمانی که بتواند نجاتش دهد هر کاری را حاضر بود انجام دهد. می‌توانست بعدا به عواقبش فکر کند و به وانگجی توضیح دهد. نجات برادر کوچکش اولویت زندگی او بود.

ـباید از عمو مخفیش کنیم. حداقل تا وقتی که تاثیرشو بذاره..

ـ این تهذیب شیطانیه... اگر بفهمه...

ـ اول برادرمو نجات میدم.. بعدش هر تنبیهی رو میپذیرم...

...................................................................................

شبانه وانگجی را به مکانی دیگر منتقل کردند. جایی ناشناخته، معبدی بر فراز کوهستان، جایی که مطمئن بودند کسی مزاحمشان نمی‌شود و این راز را میان خودشان حفظ خواهد ‌کرد.

WANGXIAOWhere stories live. Discover now