05

628 130 162
                                    

یسری مشکلات وجود دارن که باعث میشن بدن فرد اروم اروم توی حالت دفاعی قرار بگیره و نسبت به هر اتفاقی احساس بدی داشته باشه. مثل حالا که جونمیون روی صندلی سوم، یعنی دور ترین صندلی به پدربزرگش نشسته بود. خشم،گیجی، و بهم ریختگی روانش روی جسمش هم تاثیر داشت و این از عضلات منقبض شده و حالت تهوع شدیدش کاملا پیدا بود! انگار که زندگی ربات مانندش قرار بود سال ها طول بکشه و چندین هفته ی قبل که با خیال راحت با خانوادش شام میخورد و مادرش با ذوق از اتفاقات روزش میگفت خیلی دور بنظر میرسید. برای پسری که رستگاری و ارامشش رو توی شکستن قانون های بزرگ تر هاش میدید و تصمیم داشت زندگیش رو خودش بگذرونه، نگاه های اطرافیان، صدای خانواده ی به ظاهر خوشحال و حتی میز شام مجلل رو به روش پر از احساس شکست و حقارت بود.
مادر بزرگش با مهربونی تیکه های خوب گوشت رو بین عروس ها و تک پسرش تقسیم میکرد و برخلاف اینکه، این حرکات خیلی برای پسر بزرگ تر خیلی شیرین بود؛حال جونمیون رو بهم میزد.

-پس بلاخره سر عقل اومدی.

الفای بزرگ همونطور که تیکه گوشت بزرگِ توی دهنش رو میجوید اعلام کرد و باعث شد ییفان لحظه ای نفسش رو حبس کنه؛ تنش بین جونمیون و پدر بزرگش اونقدر زیاد بود که کل خانواده رو از هم صحبت شدنشون میترسوند! نیم نگاهی به مادرش که با نگرانی دست مادر بزرگش رو میگرفت انداخت و دوباره به ظاهر مشغول خوردن غذاش شد. اما باز هم نگاهش به سمت جونمیون چرخید و این دفعه واضحاً متوجه عصبی بودن پسر شد؛ امگا بی‌حوصله به صندلی تکیه زد،در درون احساس می‌کرد هر لحظه ممکنه منفجر بشه و صورت پدربزرگش رو هدف مشت‌هاش قرار  بده اما در ظاهر جوری که انگار چیزی نشنیده به بازی کردن با سوپ گرمش ادامه داد. کنترل اعصابش هر لحظه سخت‌تر می‌شد و امگای قوی شده‌اش هر لحظه آماده حمله بود. متوجه نمی‌شد گرگینه‌های لعنت شده به چه دلیلی دنیای گرگینه هارو به سه دسته تقسیم کردن و آلفاها رو ژن برتر دونستند.

- باید خیلی خوشحال باشی ییفان.. به محض اینکه مدیر شعبه ی کره بشی اسمت همه جا می‌پیچه و افتخار جوون ترین مدیرِ خاندان وو رو میگیری.

درسته که همه ی فکر و ذکرش از ازدواج با جونمیون رسیدن به مدیریت شرکت خانوادگیشون بود اما گفت و گو در مورد این موضوع اون هم جلوی امگای بدخلقِ روبه روش تنش عصبی به بدنش وارد می‌کرد. هر لحظه امکان داشت پشیمون بشه و با یک مخالفت ساده به نصف برنامه‌هاشون گند بزنه.

-البته... باعث افتخارمه.

معذب و با کمی استرس زمزمه کرد و دوباره مشغول بریدن تکه گوشت‌هایی شد که قرار نبود بهشون لب بزنه. به لطف سختگیری‌های پدربزرگش توی گذشته معده‌اش به شدت تحریک پذیر بود و امکان نداشت بتونه توی لحظات استرس زا غذا بخوره. لبخند محوی که برای راضی کردن پدر بزرگش روی لبش جا خوش کرده بود با دیدن جونمیونی که دندون هاش رو روی هم فشار میداد به سرعت از بین رفت و به لطف استرس وارد شده بهش معدش تیر ارومی کشید..

••27••Donde viven las historias. Descúbrelo ahora