لیام بی حرکت ایستاده بود و به زانیا فکر می‌کرد.

+من باید برم.

مت سریع اون رو از خودش جدا کرد تا به صورتش نگاه کنه: نه! باید حرف بزنیم. می‌دونی چند وقته منتظرم؟ به خاطر اینکه اون همش خونه بود نمی‌تونستم بیام اونجا و تو هم نمی‌اومدی بیرون، مگر اینکه بخوای بری دکتر. ما باید حرف بزنیم لیام باشه؟

+نه نه نه نه من عجله دارم باید برم جایی و کار دارم باید زانیا رو پیدا کنم.

قیافه مت درهم رفته شد.

_لیام خواهش می‌کنم...

لیام به صورت مت نگاه نمی‌کرد، مداوم اطراف رو نگاه می‌کرد و منتظر بود اتفاق بدی بیفته و کمی می‌لرزید.

این قلب متیو رو به درد می‌آورد!

_لیام...

طاقت نیاورد و صورتش رو توی دست‌هاش گرفت تا به چشم‌هاش نگاه کنه.

_لیام خواهش می‌کنم چند دقیقه فقط بعدش هرجایی بخوای بری خودم می‌رسونمت باشه؟ قول میدم.

+قول میدی؟

_آره، قول میدم. اصلا بیا بریم بشینیم تو ماشین تا اگه زین هم اومد نبینتت!

لیام سری به نشونه موافقت تکون داد و پشت سر متیو به سمت ماشینش رفت.

با نشستن داخل اون ماشین متیو به چهره لیام نگاه کرد...

اون لیام چند ماه پیش نبود، توی چشم‌هاش جنون موج می‌زد و کمی می‌لرزید.

محکم به پیشونی خودش زد و سریع پالتوش رو درآورد و روی پاهای اون مرد گذاشت و بخاری ماشین رو روشن کرد.

لیام برگه‌ای که تو دستش بود رو به متیو داد و گفت: باید برم اینجا.

مت می‌خواست گریه کنه، می‌خواست داد بزنه و می‌خواست لیام رو به آغوش بکشه.

لیام دوباره تکرار کرد: می‌خوام برم اینجا!

مت بالاخره به برگه نگاه کرد و با دیدن آدرسی که اونجا نوشته بود، ابروهاش کمی بالا رفت.

لیام می‌خواست بره اونجا چیکار؟

به لیام نگاه کرد که سرش رو به صندلی تکیه داده بود و چشم‌هاش رو بسته بود.

نمی‌خواست حرف بزنه. برای دیدن مت بیرون نیومده بود و چیزی براش اهمیت نداشت.

با خودش زمزمه می‌کرد:

Hush, little baby don't say a word...

چند لحظه به مرد شکسته رو به رو خیره شد و لعنتی به خودش فرستاد و بعد ماشین رو روشن کرد تا به سمت اون مکان برونه!

مسیر در سکوت طی شد و نیم ساعت بعد وقتی ماشین رو پارک کرد، لیام چشم‌هاش رو باز کرد و پرسید: رسیدیم؟

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 30, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Phase[Z.M]Where stories live. Discover now