"من هنوز نمردم پسرم"

پدرش از ناکجااباد بین مکالمه ی نه چندان شیرینشون سایه انداخت. حسی که الفا بعد از این تقابل پیدا کرد فقط اضطراب بود و بس. بی شک مرد همه چیز از فاصله ی نزدیک شنیده بود، با یک نگاه به گونه های سرخ و ابروهای درهم‌ گره خورده اش میشد نارضایتی از بلوف های پسرش را احساس کرد. ژست نظامی اش تفاوت زیادی با روزهای قبلی نداشت، صاف ایستاده بود و دو جفت مردمک سیاه رنگ واکنش های پسر دنبال میکرد.

"سوتفاهم شده پدر، من فقط میخواستم به جیمین‌ نشون بدم کی اینجا پادشاهه و کی رعیت. منظور بدی از این بابت نداشتم"

پوزخند گوشه ی لب الفا شکل عصبی تری به خودش گرفت. البته جز مواردی که با جونگکوک لاس میزد اوضاع بهتری نداشت. دلیل این کج خلقیش کسی جز پدرش نبود، در اصل علاقه ای به خم کردن سرش در مقابل اون مرد نداشت و حالا به خاطر پسرعموی لعنتیش باید تغییر بزرگی در لحنش ایجاد میکرد.

"اه..تهیونگ عزیزم. تو من رو یاد جوانیهام میندازی، اونموقع شرور بودم و خودخواه. حتی دلم نمیومد خوراکیام با پدر جیمین تقسیم کنم"

چشمهای خمار مرد به سمت برادرزاده اش چرخید، امگا تا اخرین لحظه در حال تماشای این شوی سرگرم کننده بود اما وقتی تصادفا نگاهش در مردمک های به اصطلاح شرور عموش قفل شد اب دهنش را قورت داد و توجهش به سمت دیگری متمرکز کرد.

"پس در این یک مورد باهم تفاهم داریم"

"البته! به خاطر دیدی که نسبت به یک‌ امگا داری تحسینت میکنم. این موجودات ضعیف فقط برای زادوولد متولد شدند نه چیز دیگه ای. پس لزوما نیازی نیست به اونها احترام بذاری"

پلکهای امگا روی هم افتاد در عین حال چندبار پشت سرهم نفس عمیقی کشید. خشم و نفرت به طور همزمان وجودش پر کرد. هرروز توهین و تحقیر برای قلب ضعیفش کافی نبود و اون مرد ظالمانه چکمه ی نظامیش روی گردنش گذاشته بود و فشار میداد.

"پس اینم خیلی خوب میدونید که بدون امگاها نسل هیچ الفایی ادامه پیدا نمیکنه و منقرض میشه؟"

مرد با خونسردی و در تایید صحبت جیمین سری تکون داد.

"هیچ کس این واقعیت نمیتونه انکار کنه. در طول تاریخ امگاها نقش به سزایی در تولید مثل داشتند هنوز هم دارند و خواهند داشت"

دندونهای امگا با حرص روی هم کشیده شد. لحن کنایه امیز عموش و بحثی که در پیش گرفته بود بی شک مورد انزجارش بود. تنها کسی که می‌تونست بهش پایان بده احتمالا تهیونگی بود که بی توجه به اطرافیانش مدام ساعتش چک میکرد. دست های کوچک جیمین فشار بیشتری به دسته ی ویلچر وارد کردند، از شدت خشمی که از اعماق قلبش نشات می‌گرفت نفسش بالا نمیومد.

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Where stories live. Discover now