⌊🦌نقــــــاب دوم ~ چپتر¹⁵ 🦌⌉

Beginne am Anfang
                                    

-شاخه‌ی شکسته فرار نمی‌کنه. برید بخوابید. شارلوت برگرد داخل خونه. مت، اسب رئیس شهربانی رو ببر داخل آخور و بعد بخواب.

مت به اطراف گردن کشید تا شاید بتونه اثری از رئیس شهربانی پیدا کنه و در همین حین جواب داد:

-اگه بازرس... منظورم رئیس شهربانیه... اگه رئیس شهربانی برگرده و ببینه اسبش نیست عصبانی میشه.

ناخودآگاه از روی شانه به جونیور نگاه کرد که بی‌حرکت وسط اتاق ایستاده بود و سرش سمت پنجره مایل شده بود. نفسش رو بی‌صدا از دماغ بیرون فرستاد و جدیت صداش رو حفظ کرد.

-نگران نباش و کاری که ازت خواستم رو انجام بده. اگه عصبانی شد من مسئولیتش رو قبول می‌کنم.

مت بدون حرف اضافه سمت اسب رفت و شارلوت در حالی که زیر لب غر می‌زد و احتمالا لابه‌لای غرغرهاش به جونیور هم چند فحش می‌داد داخل خونه برگشت. صدای شیهه‌ی اسب رو که شنید، خیالش بابت اسب راحت شد و پنجره رو بست. حیوان بیچاره گناهی نکرده بود که باید توی این سوز و سرما بی‌سرپناه می‌موند.

-ازم می‌خوای اینجا رو ترک کنم اما اسبم رو به آخور می‌فرستی تا جلوی رفتنم رو بگیری!

-از سمج بودن صاحب اسب خبر دارم که اسب رو به آخور فرستادم. هوا سرده. اسب بیچاره اذیت میشه.

پرده‌ها رو کشید و خواست به سمت تاریک اتاق پناه ببره که جونیور با شمعدان توی دستش سد راهش شد و اجازه‌ی فرار بهش نداد. نمی‌خواست به صورت و بدن مرد چشم بدوزه به همین دلیل سرش رو کج کرد و به تابلوی روی دیوار که سلیقه‌ی آنا بود چشم دوخت. چرا این تابلو هنوز روی دیوار بود؟ باید فردا از مت می‌خواست دور بندازتش یا شاید باید بهش می‌گفت تابلو رو به بازار ببره و بفروشه.

-ازم رو برنگردون.

لحن جدی جونیور حس بدی درونش به وجود آورد. لازم بود انقدر عصبی ازش انتقاد کنه؟ تغییری توی وضعیتش به وجود نیاورد و با دلخوری زمزمه کرد:

-توضیحت رو دادی. عذرخواهیت رو کردی. چیز دیگه‌ای نمونده پس از همون راهی که اومدی برو.

-هر دو میدونیم راهی که ازش اومدم دیگه وجود نداره.

-ازم می‌خوای باور کنم رئیس شهربانی جرئت پریدن از پنجره رو نداره؟ ارتفاع پنجره‌ی اتاقم تا زمین از ارتفاع دیوار عمارت دلوکا بیشتر نیست.

انتهای لب جونیور بالا رفت. دستش رو زیر چونه‌ی بکهیون برد و به نرمی سرش رو سمت خودش چرخوند و با کمی فشار وادارش کرد مردمک‌های گریزان چشم‌های باریکش رو بهش بدوزه. سعی کرد کمی ملایمت بیشتری حین حرف زدن به خرج بده.

-دلم می‌خواد باور کنم خواننده‌ی اپرا نمی‌خواد اعتراف کنه دلش می‌خواد من کنارش بمونم.

Du hast das Ende der veröffentlichten Teile erreicht.

⏰ Letzte Aktualisierung: Feb 27 ⏰

Füge diese Geschichte zu deiner Bibliothek hinzu, um über neue Kapitel informiert zu werden!

⌊ 🦉 Abditory 🦉⌉Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt