بقچه را گرفتم. اهالی روستا که برای بدرقهام جمع شده بودند تعظیم کردند و من هم به دنبال ان سرم را محترمانه پایین اوردم. هیولا که با خوردن قلب ساکنان ان روستا باعث ایجاد وحشت شده بود، یکی از فرزندان پیرمرد را از او گرفت و زمانی که داشت تنها پسرش را از دست میداد، از مرگ نجاتش دادم. به اصرار انها دو روز در یکی از خانههای کاهگلی ماندم و به اندازه کافی استراحت کردم. دیگر وقتش رسیده بود بعد از سفر طولانیام سری به خانه بزنم.
زمستان هنوز به سر نیامده بود ولی ان روز خورشید گرمتر از هر زمان دیگری میتابید اگرچه هنوز زمان زیادی مانده بود تا برفها را روانه رودخانهها کند. در سایه درختان کاج، جایی که برفها در امنیت یخ زده بودند راه میرفتم. برف مرا به یاد مادرم و خاطرات اندکم با او میانداخت. وقتی اولین برف سال میبارید به سمت اقامتگاه مادرم میدویدم و از او درخواست میکردم با هم برفبازی کنیم؛ ارزویی که حسرتش برای همیشه بر دل لان وانگجی کوچک ماند چرا که او نمیتوانست جینگشی را ترک کند. در عوض با هم پشت پنجره، در حالی که دانههای سرد برف روی نوک انگشتانمان گرم میشدند به تماشا مینشستیم و مادرم قصهی سنجابهایی که به خواب زمستانی میرفتند و با شروع بهار دوباره بیدار میشدند تعریف میکرد. (این قرار بود خرگوش باشه ولی طی یک اکتشاف شوکه کننده متوجه شدم خرگوشا خواب زمستونی نمیرن و تا نیم ساعت بدنم کرخت شده بود... ارزومندم شما هم مثل من نمیدونستید و من بیچاره تنهایی شوکه نشده باشم.) اولین سالی که مادرم دیگر با من برفها را تماشا نکرد، ساعتها پشت در اتاقش در انتظار ماندم و باور داشتم این در مثل همیشه به رویم گشوده خواهد شد و مرا در اغوش گرمش خواهد گرفت. اتفاقی که هیچوقت تکرار نشد.با هر قدم پاهایم تا مچ درون برف فرو میرفت و صدایی که میشنیدم من را یاد اخرین باری انداخت که دانههای درشت انگور زیر دندانهایم قرچ قروچ میکردند. فکر کردن به طعم ترش و شیرینش گرسنگیام را تحریک میکرد. از اخرین زمانی که به خانه سر زده بودم، بیش از ۱۰ ماه میگذشت. برادرم تولد ۲۵۰ سالگیام را با غذاهای مورد علاقهام تبریک گفت ولی شوق زیادی برای ان نداشتم. این اعداد فقط به یادم میاوردند که چه زمان طولانیای را در تنهایی سپری کرده بودم و چقدر بر دلتنگیام افزوده شده. مرگ و تولدهای زیادی را دیدم و بسیاری از ادمهایی که میشناختم دیگر وجود نداشتند؛ این اصلیترین دلیلم برای ترک گوسو بود. با اینکه ارامشاش را دوست داشتم، اما این اواخر سکوتش بیش از حد ازارم میداد و در خانهام احساس غریبگی میکردم.
با کمی تغییر جهت خودم را کنار رودخانهای که در ان اطراف بود رساندم. برفهای روی تکه سنگی را که همان اطراف بود کنار زدم و نشستم. دستی به اب زدم. منجمدکننده بود. بقچهای که پیرزن برایم پیچیده بود باز کردم. داخل ظرف حصیری سه کوفته برنجی و دو نارنگی بود. به طور قطع نارنگیها ارزشمندترین داراییشان بودند اما انها را برای قدردانی به من دادند. یکی را پوست کندم و همانطور که پرپرشان میکردم، به کاروانی که تازه رسیده بودند نگاه میکردم. کاروان بزرگی نبود و تنها متشکل از چند خانواده کوچک با فرزندانشان و الاغهایی که زینهای زنگولهدار و روی ان، بار بر پشت داشتند. کنار رودخانه ایستادند، مشکهایشان را از اب پر کردند و چادرهایشان را برپا. شاید میخواستند شب را اینجا سپری کنند. کودکان اما در دنیای خودشان بودند؛ شمشیرهای چوبی به دست، مشغول بازی شدند و مقابل یکدیگر مبارزه میکردند. یکی از انها که قدی بلندتر داشت و به نظر بزرگتر میامد به پسر بچه دیگری حمله میکرد و پسربچهای که داشت شکست میخورد، سمت من که نارنگیام را تمام کرده بودم و فقط تماشاچی بودم دوید و پشتم پنهان شد. بچه بوی تند عرق میداد و انگشتان گلیاش روی شانهام ردی مثل پنجههای یک خرس کوچک بر جای گذاشتند. پسر بزرگتر که سوار بر اسب خیالیاش بالا و پایین میپرید و ان را شلاق میزد تا سریعتر حرکت کند، گفت: ای نادون... اگر میخوای هانگوانگجون باشی نباید فرار کنی. باید جلوی همه وایستی و بجنگی.
YOU ARE READING
WANGXIAO
Fanfictionشیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنهاد استادش، پروفسور وانگ هایکوان، بررسی موسیقی قبیله گوسولان را به عنوان موضوع پایان نامه اش انتخاب میکند که برای انجام آن به کمک وانگ ییبو، ص...
Part 41: The Untamed (1)
Start from the beginning