-دستتو بکش لعنتی.

با تمام توان فریاد کشید و الفای قدبلند رو از قدرت حنجره ـش شوکه کرد. همین حالاشم از امگا صدا شدنش عصبی بود و انگار مرد قدبلند برای تکمیل کردن پکیج، تصمیم داشت به بادیگارد های پدرش تحویلش بده.اونقدر مشتی که میخواست توی صورت الفا بکوبه رو سبک سنگین کرد تا اینکه بادیگارد های پدرش دو تا دستاش رو اسیر کردن و با مکث، به سمتِ عمارتِ بزرگ کشیدنش.

"به فنا رفتم"

با شنیدن صدای فریاد های بلند جونمیون زمزمه کرد و با حرص دستش رو روی صورتش کشید تا دست و پا زدن های امگای جوون رو نبینه.
با رفتاری که ازش سر زده بود، جونمیون هیچ جوره راضی به قبول کردن ازدواجشون نمیشد و هدف ییفان رو که بخاطرش توی این نقطه ایستاده بود رو پودر میکرد. آهی کشید و بعد از بلند کردن چمدون پخش شدش به سمت خونه ی عموی خوش خندش راه افتاد.. نمیدونست که با وجود ازدواج اجباری ای که پدر بزرگش ترتیب داده بود بازهم روی خوشی بهش نشون میده یانه. قدم برداشتن توی فضایی که به هیچ وجه شبیه خونه ی قدیمی عموش نبود، ترس و دلهره ش رو بیشتر میکرد. هیچ چیز سر جای خودش نبود هیچ چیز.

-اوه؟ ییفانا.

باصدای زنی که با تعلل به سمتش قدم برمیداشت روی پاشنه ی پاش چرخید و لبخند خجالت زده ای به زن عموی جوونش هدیه کرد. تنها چیزی که حالش رو خوب میکرد، ظاهر همیشگیِ اولین امگای خانوادشون بود؛ موهای یکدست مشکیش رو به قشنگ ترین حالت ممکن پشت سرش جمع کرده بود و با استایل همیشگیش، که تشکیل شده از دامن ساده و شومیز خوش رنگی بود، با بهت بهش لبخند میزد.

-ببین پسر کوچولوم چقدر بزرگ شده.

همونطور که برای بغل کردن الفای جوون دستهاش رو، رو به بالا باز میکرد اعلام کرد و با محبت گردن پسر قدبلند رو به اغوش کشید. تا زمانی که جونمیون رو حامله بود، نینا برای فراری دادن پسرش از دست پدر شوهر سخت گیرش، ییفان رو به کره میفرستاد تا کنار عمو و زن عموش هم که شده کمی به ارامش برسه، اما بعد از به دنیا اومدنِ جونمیون، تنها یکبار فرصت دیدن ییفان رو پیدا کرده بود.

-پسره ی بی معرفت،حتما باید مجبور میشدی تا بهمون سر بزنی؟!

همونطور که عقب میکشید زمزمه کرد و باعث شد پسر قدبلند لبخندِ لثه ایش رو به رخش بکشه، بارها سعی کرده بود وقتش رو برای دیدن عموش خالی کنه، اما برنامه ی کاری پرش، و البته اتفاق محوی که توی دیدار اخرشون افتاده بود جلوش رو میگرفتن.

-پدر بزرگ رو که میشناسید، وقتی برای استراحت بهم نمیداد.

هارا برای هم دردی ضربه ی ارومی به شونه ی پسر قدبلند زد و با مکث نیم نگاهی به راه پله انداخت، صدای محوِ فریاد های عصبیِ جونمیون، به گوش میرسید و صادقانه نمیخواست که ییفان از حالا با شخصیت خاص امگای جوونش اشنا بشه. دستی روی کمر ییفان کشید و با دست به سمت سالنِ عمارت راهنماییش کرد.

-بشین عزیزم الان عموتو صدا میزنم.

-این دیگه کدوم خریه؟!

زمزمه ی ارومش بین فریاد بلند پسرش محو شد و ناخواسته پلک های میکاپ شدش روی فشرده شد.چه انتظاری از اولین دیدارشون داشت؟! تک پسرش همیشه انقدر بی ادب بود؟!
ییفان از روی ادب قدمی به سمت امگای ایندش برداشت و با تردید لبهاش رو کمی به دو طرف کش آورد، به هرحال این اتفاقات تقصیر اون هم بود و پیش قدم شدنش برای معذرت خواهی اونقدر بد بنظر نمیرسید.

-ووییفان... برای دیدار قبلمون معذرت میخوام، چهرت رو یادم رفته بود.

با شنیدن جملات نا مفهوم ییفان چرخ دنده های مغزش به کندی حرکت کردن و لحظه ی بعد با یاداوری پسر عموی همیشه در حاشیه ـش، دوباره نگاه تیزش روی ییفان برگشت.

-واو... پس تویی.

پس درمورد ازدواجشون میدونست.. سعی کرد لبخند کوچیکی روی لبهاش بشونه که موفق هم شد، اما تنها چیزی که توی ذهن جونمیون میگذشت سرکوفت هایی بود که پدر بزرگش بهش میزد، اگر مثل ییفان الفا بودی، اگر مثل ییفان پشت کار داشتی، اگر مثل ییفان باهوش بودی..

-ییفانا جونمیون... هنوز چیزی نمیدونه.

هارا همونطور که توی دلش دعا میکرد هرچه زودتر همسرش پیداش بشه زمزمه کرد و با استرس دستش رو مشت کرد، بعد از متوجه شدنش، جونمیون جهنم واقعی رو نشونشون میداد... فقط اگر امگا نبود پسرش هم انقدر درد نمیکشید و مجبور به ازدواج با کسی که در طول عمرش فقط یکبار دیده بودش نمیشد.

-چی رو نمیدونم؟!

گیج شده از جمله ی کوتاه مادرش پرسید و با اخم نگاهش رو بین امگای مسن تر و  ییفانی که نفسش رو حبس میکرد چرخوند، توی این مدت چه اتفاق خاصی میتونست بیوفته که متوجه نشده بود؟!

-ییفان خیلی خستس، بزار استراحت کنه، منو پدرت تنهایی باهات صحبت میکنیم.

با لبخند ظاهریش اعلام کرد و همزمان دستش رو روی شونه ی ییفانی که با صورت ناخوانا به جونمیون خیره شده بود کشید و بعد از صدا زدن مستخدم دو پسر جوون رو تنها گذاشت.

-از دیدنت خوشحال شدم.. پسر عمو.

همزمان با برداشتن چمدون قهوه ای رنگش زمزمه کرد و بی توجه به جونمیونی که هنوز ثابت سرجاش ایستاده بود به سمت زن عموی زیباش قدم برداشت.بوی رایحه ی قهوه ی به جا موندش، اعصاب امگای جوون رو تحریک میکرد، چه مرگش بود؟! با استرس و پیچش کوچیک دلش، شوکه نفس عمیقی کشید و دست یخ کردش رو روی پیشونیش گذاشت.
وو جونمیون..استرس؟! برای بار هزارم نفس عمیقی کشید و باعصبانیتی که برگشته بود به سمت اتاق کار پدرش حمله ور شد.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اهم.. انتظار دارم که بسی به 27عشق بدید.
و امیدوارم با کارکتر ها احساس راحتی داشته باشید.. درکشون کنید یا رفتارهاشون براتون موجه باشه.
از حرف زدن اخر فیکشن که بدتون نمیاد؟! میخوام سعی کنم هنگام اپ فیکشن باهاتون حرف بزنم.

|black,calm|

🐺⚡🐺

••27••Where stories live. Discover now