The "Found Family" trope | 12

308 72 58
                                    

سلام به ریدرای جیگرطلام :) امیدوارم منو داستانمو فراموش نکرده باشید چون مهم نیست چقدر بین این چپترا فاصله بیافته، من حتما داستان رو تموم میکنم. هیچ ایده ای ندارم داستان قراره چند چپتر باشه پس امیدوارم تو این ماجراجویی کنارم بمونید. خوشحالم که برگشتم و میتونم چپتر جدید رو باهاتون به اشتراک بذارم. امیدوارم لذت ببرید و حمایت کنید.
با عشق،
ماتیلدا xx
-

What was I made for? - Billie Eilish

مواقعی در زندگی ما انسان ها وجود داره که ازشون کم ترین توقعات رو داریم. گاهی حتی هیچ توقعی هم نداریم. توقع نداریم که روزی از راه می رسه که دل ما برای تک تکشون تنگ میشه و روزی همشون رو به چشم نقاط امنی گوشه ذهنمون میبینیم و بهشون پناه می بریم. روزی میرسه که اجازه میدیم گرمی خاطرات شیرینمون ما رو به آغوش بکشن تا از سردی حال در امان باشیم. هیچ کسی اون شب نمیدونست که تولد ولیحا، خواهر زین تو رستوران لیام قراره تبدیل به نقطه امنی شه که سالها بعد همشون بهش پناه میبرن.

"هی..ما که دیر نکردیم، کردیم؟"

لیام با دیدن نفس نفس زدن لویی نتونست جلوی خندش رو بگیره و شروع به خندیدن کرد. هری که درست پشت سر لویی وارد رستوران شده بود دوباره وارد لاک خودش شده بود و دستاشو برای محافظت در مقابل سرما تو جیبای پالتوی مشکیش فرو کرده بود؛ شاید هم یه نوع مکانیسم دفاعی بود برای محافظت از خودش در مقابل جمعی که هنوز داخلش احساس راحتی نکرده بود.

"تومو تو کی زود میرسی که این دومین بارت باشه؟"

"اوه خفه شو، لیام.."

لویی با حرص چشمامو چرخوند و نگاهشو به هری ای داد که نگاهشو اطراف می چرخوند و آکوارد بودن وضعیت از چهرش کاملا مشخص بود. پسر چشم آبی آروم به سمت هری رفت و دستشو تو جیب پالتوش فرو کرد و انگشتاشو تو انگشتای هری قفل کرد و دستشو بیرون کشید و اونو دنبال خودش به سمت میزی که بقیه دورش نشسته بود کشید. فضای رستوران دوست داشتنی تر از همیشه بود. همه چراغا خاموش بودن و فضا با نور چند تا شمع روشن شده بود و از طرف دیگه این نور ماه بود که از شیشه ها عبور کرده بود و اطراف رو روشن کرده بود. در همین حین که به میز ته رستوران نزدیک می شدن، فشار کوچیکی که لویی به دست هری وارد کرد کافی بود تا تمام لرزش های خفه کننده داخل قفسه سینش رو از بین ببره و لویی حتی متوجه عمق این موضوع نبود. لویی حتی متوجه لبخند کوچیک و محو هری از سر رضایت هم نشد.

"خوبه که دوباره میبینمت، تاملینسون!"

"مالیک.."

لویی چشماشو با دیدن لبخند شیطنت آمیز زین ریز کرد اما طولی نکشید که با دیدن خواهر زین، زیبا ترین لبخند خودشو بهش نشون داد و برای دست دادن و تبریک تولدش پیش قدم شد. هری هم عین یه جوجه اردک و یا یه پاپی گمشده پشت سر لویی حرکت می کرد و به بقیه سلام می داد. وقتی به نایل رسیدن کاملا از اینکه بهش دست بدن پشیمون شدن. کی به اون جوجه ایرلندی دست میده وقتی دستاش با سس و پنیر آب شده کاور شده؟

Too Soon To Be This LateWhere stories live. Discover now