هیچ گاه نتوانسته بود در بحث با امانوئل پیروز میدان باشد. همین که قصد می‌کرد متقاعدش کند، نمی‌دانست چه اتفاقی می‌افتاد که در آخر تسلیم می‌شد و حرف های مرد را پیش می‌برد.
در این لحظه می‌توانست در میانِ ورقه های بهم ریخته‌ روی میزِ کارش پناه بگیرد. احساساتِ سرمازده‌اش را با آتشی شعله‌ور کند و تا جان در بدن دارد بنویسید...
بنویسد و خودش را از دانه های سفیدگونِ برف آزاد کند.
بگوید: «می‌دانيد چه شده برگه های قهوه رنگم؟! در فعلِ حال تنها چیزی که در مقابلِ چشم‌هایم ناامیدانه می‌درخشد تاریکی‌ست؛ به من بگویید چگونه دستِ این روحِ خاکستر شده‌‌ام را بگیرم و از تلاطمِ خروشانِ دست‌های مرگی که سایه‌اش مدام همانندِ سقفی بالای سرم ظاهر می‌شود، برای کمی زندگی کردن بگریزم؟!»

راهِ فراری از این پیچ و خم های گیج کننده‌ی زندگی‌اش نبود، دوست نداشت ذره‌ای بدنش را حرکت دهد یا پاهایش را برای کمی راه رفتن مجاب کند.
نیازی هم برای این تلاش های بیهوده نمی‌دید.

با کمک گرفتن از لبه‌ی میز ایستاد. دست های‌ِ بی‌رمقش را برای بستنِ آن چند دکمه‌ی بلوزِ سبزِ یشمی و تیره رنگش که خودش بازشان گذاشته بود و سینه‌ی برجسته‌اش را در معرض دید قرار می‌داد، بالا برد.

حتی خودش هم نمی‌دانست در آن لباسی که پوشیده بود تا چه اندازه خواستنی و خوش چهره به نظر می‌آید.
کمرِ شلوارِ پارچه‌ای سیاه رنگش را کمی جا به جا کرد و عینکش را روی سکوی شیشه‌ای قرار داد:
_ دوتامونم می‌دونیم این بحث هیچ برنده‌ای نخواهد داشت، پس تسلیم میشم و همراهت میام. آماده‌م.
لباس های لیلیان برخلاف دوستش رسمی تر به نظر می‌رسید. به گمان خودش اگر پالتوی فرانسوی مشکلی‌ای را که تا کمی بالا تر از مچ پاهایش می‌رسید، می‌پوشید کارش تمام ‌می‌شد.
مرد با خوشحالی او را به آغوش کشید و حصار دست هایش را محکم تر کرد:
_ تو بهترین دوستِ منی لیلیان میدونستم که منو تنها نمیذاری!

قبل از به راه افتادنشان گفته بود که دوست ندارد تا عمارتِ خارج از شهرِ خانواده‌ی فرانسوا پشت فرمان بنشیند؛ به همین خاطر امانوئل داوطلبانه قبول کرد تا یک ساعت راه از پاریس تا حو‌مه‌ی شهر را رانندگی کند.
به گمانش این درخواست را کرده بود تا بتواند راه فراری از حبس‌شدگی حواسش پیدا کند.
نشسته و سرش را به شیشه‌ی بخار گرفته از نفس های گرمش چسبانده بود.
چشم هایش میان درخت هایی که با هر لحظه دور شدن از پاریس بیشتر می‌شدند، چرخ می‌خورد.
گویی سال های سال از زندگی‌اش انتظارِ رسیدنِ روزهاى بهتری را می‌کشید، اما نمی‌دانست که چرا همان زندگی ناامیدش کرده و به او می‌فهماند هنوز هم همان «دیروز» ها بهترینند.

«دیروزی که باعث شده بود نفس هایش را به چشم‌هایِ پسرک ببازد و صدایش را همراه با سکوت، میانِ آوایِ نفس های نوآ جا بگذارد.»

Agapeजहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें