تموم وجودش گوش شده بود تا صدای قدمهای پسر آبیاش رو بشنوه که داره قدمقدم بهطرفش میاد؛ اما از شدت هیجان، جوری قلبش به سینهاش میکوبید و صداش، گوشهاش رو کر کرده بود که انگار روی بلندترین نقطهی جهان ایستاده و هر آن قراره به پایین پرت بشه و سقوط کنه.با صدای در، سرش رو چرخوند و اولین چیزی که دید، موهای فر توی هم پیچخوردهی فندقی رنگی بود که نفسش رو حبس و چشمهاش رو قفل کرده بود؛ اونقدری محو اون موها و پیچششون بود که نفهمید پسر کی توی یک قدمیش، روی صندلی نشست.
ESTÁS LEYENDO
𝐁𝐥𝐮𝐞𝐌𝐚𝐫𝐠𝐚𝐫𝐢𝐭𝐚ᴷᴼᴼᴷⱽ ᴬᵁ
Fanficجونـگکوک، بوکسور معروفی که به بیرحمی و زورگویی مشهور شده بود، بازی بدی رو با پسرک مو آبی شروع کرد؛ به طوری که نمیدونست قراره همخوابگی بعد از هر فایتش با اون پسر باکره و خجالتی رو به اعتیادش به مارگـاریتا ترجیح بده. _ من تموم زندگیم رو درحال مسا...