𝙋𝙖𝙧𝙩 1

265 46 13
                                    

با قدم‌های‌ آروم و شمرده وارد سالن شد و به اطراف نگاهی انداخت. کسی داخل سالن نبود و شک داشت که آدرس عمارتی که بهش داده شده درست بود یا نه.
پیرمردی قد بلند با خوش رویی به سمتش اومد و گفت :

_شبتون خوش‌. مهمان ها داخل سالن پشتی هستن. لطفا دنبالم بیاید.

مرد سری تکون داد و بدون حرف دنبال خدمتکار راه افتاد. به اطراف نگاهی انداخت. فضای داخل عمارت شاین، ترکیبی از رنگ های سفید و نقره ای بود .تابلو های بزرگی از نقاشی سرتاسر عمارت قابل دیدن بود و رنگ های گرمش سرمای عمارت رو پوشش میداد. نور کمی داخل سالن روشن بود و نمیتونست به خوبی چیدمان داخل رو ببینه. عطر خوش وانیل سراسر عمارت می‌پیچید و وادارش می‌کرد بیشتر در این فضا نفس بکشه. خدمتکار ها هر لحظه درحال رفت و آمد بودن و توجهی به ورود میهمان از در شرقی نمیکردند.
استرس به وجودش رخنه کرده بود اما قصدی برای نشون دادن توی حالت چهرش نداشت.

در نقره ای توسط خدمتکار باز شد و سالن بزرگتری در مقابل چشم هاش قرار گرفت. هیچکس فکر نمیکرد یک عمارت میتونه سالن بزرگی پشت خودش پنهان کنه. جمعیت نسبتا کمی از آدم ها درحال گفت و گو و نوشیدن بودن. ترکیب صدای پیانو و ویالون گوشه سالن هارمونی خوبی به همراه داشت. کفپوش های سفید و لوستر های بلند و زیبای سالن حس گرمی به قلبش می‌داد و برخلاف سالن ضلع شرقی روشن بود و تمام کاغذ دیواری های سالن قابل تشخیص بود.
پیرمرد به سمت نیکولاس چرخید و احترامی گذاشت.

_لطفا اگه کاری داشتید حتما صدام کنید.

و بدون حرفی رفت. نگاهش بین جمعیت چرخید و دنبال چهره ی نسبتا آشنایی گشت .
با پیدا نکردن شخص مورد نظر نگاهش از جمعیت گرفته شد و با حس نگاهی سنگین به دختری که درحال نزدیک شدن بود نگاه کرد.
دختر همراه با دو گیلاس شامپاین کنارش ایستاد. لباس زیبا و براقی به تن داشت و موهای بلند و بسته شدش صورت کشیده و شرقی زیباش رو به نمایش میزاشت. لبخندی زد و رو به مرد گفت:

_شما باید همکار جدید بکهیون باشید درسته؟

از حدس درست دختر تعجبی کرد و به قصد تعارف گیلاس شامپاین از دست دختر توسط دست های سردش گرفته شد و با لهجه غلیظ آمریکایی لب زد:
- نیکولاس پارکر هستم.

_خوشبختم. احتمالا دنبال بکهیون میگردی. به اون‌ سمت نگاهی بنداز.

به جایی که دختر اشاره کرده بود نگاهی انداخت و تشکری کرد . توجهی به دختر که قصد حرف زدن داشت نکرد و به سمت پسر راه افتاد.
نزدیکتر که میشد میتونست چهره ای که با خوش رویی درحال صحبت با شخصی بود ، نگاه کنه. پسر با حس نزدیک شدن شخصی به سمتش برگشت و نفس توی سینه ی چانیول حبس شد.
خودش بود. پسری که در اواخر دهه بیست سالگیش آوازه شهرت و ثروتش توی بیمارستان های نیویورک پیچیده بود. پسر خواندهِ مغرورِ هوانگ جینا ، بیون بکهیون.
برعکس تصاویری که از پسر منتشر می‌شد بیشتر لبخند بر لب داشت اما چشم های مغرور و طمع کارش هنوز پابرجا بود و مثل یک نجیب زاده قرن ۹۰ خباثت توی چهرش نمایان بود. لب های پسر از نوشیدنی که خورده بود برق میزد. لباس ها به خوبی توی تنش می‌درخشید و مطمئن نبود این پسر همون شخصی بود که میشناخت یا نه؟
پسر با خونسردی و لبخند لب زد و نگاه اجمالی بهش انداخت .

Disappeared Where stories live. Discover now