محکومم به سکوت !

55 12 0
                                    

-هوی پارک میدونی چند ساعت بود جلو در خونت بودم؟ عوضی فکر کردم مردی . چرا تلفن خونه  رو جواب نمیدی چرا ...
+ته میدونی ک جوابتو نمیدم پس خودتو خسته نکن الانم برو میخوام بخوابم
_چرا یخچالت خالیه؟
+تهیونگ برو
_چرا آب نمیاد؟
هیچ جوابی نداشتم که بدم... خیلی وقته ک اتفاقاتی ک  اطرافم میفته رو متوجه نمیشم
_یکم پنجره رو باز میکنم هوای اتاق خفه ست
+ نه نه نه باز نکن
_پارک جیمین انقدر  تو اتاق موندی بو گرفته .  حداقل پنجره هارو باز کن

بعد حرفش پنجره رو تا اخر باز کرد ، تهیونگ از اول هم همین بود ... حرف ، حرف خودشه ... یه زمانی حوصله ی کل کل و بحث رو باهاش داشتم ولی الان حتی اگر ناراضی هم باشم سکوت میکنم .

من محکومم به این سکوت ... !

_قرصات رو خوردی؟
+دیگه نمیخورمشون
_جیمین دوباره میخوای بهت حمله دست بده؟
+برو تهیونگ ... برو
_وقتی باهات حرف میزنم ازت میخوام بهم نگاه کنی !

آه کشید و با لحن اروم تر از قبل گفت : _ غذا گرفتم گذاشتمش رو اپن ... لعنتی حداقل غذاتو بخور

این رو گفت و با قدم های کوتاه  از اتاق رفت بیرون . بعد پنج شیش دقیقه صدای باز و بسته شدن در اومد

بلند شدم و پنجره رو بستم و بعد رفتم تو اشپزخونه
غذا رو گذاشتم یخچال و بعد رفتم رو مبل ...
به طرز شکجنه اوری گشنم بود
یک شکلات تلخ از روی میز  برداشتم و  گذاشتم دهنم . تلخیش باعث شد حالت تهوع بهم دست بده
تند رفتم دستشویی و عق زدم
تا تونستم بالا اوردم
دو روزی بود هیچی نخورده بودم ولی عق زدم تموم نمیشد ..

دستام و لباسام کثیف شده بود
شیر اب رو باز کردم
ولی آب  نمیومد ...
تهیونگ راست میگفت اب قطع شده .

همونجا نشستم و دست هام رو انداختم روی پاهام
موهام ژولیده بود ...
لباسام بوی عرق گرفته بود
با دستای کثیف و چشم های به خون افتاده

خندم گرفت .. بلند خندیدم
خیلی بلند ...
انقدر خندیدم که به نفس نفس افتادم .

"جیمینا یه جوری بخند گوش دنیا کر شه"

+ به اندازه ی کافی بلند بود کوک؟! ...









EvanescenceWhere stories live. Discover now