هایکوان به من نگاه کرد و من به او. و چنگ با دیدن چشمان براشفته ما گفت: یه چیزی هست که به من نگفتین درسته؟
هایکوان اتفاق افتاده را برای چنگ تعریف کرد.
چنگ گفت: خیلی پیچیده شد. ولی نقشهاتون جواب نمیده. ژان ربانو پیدا کرد و برگردوند سر جاش.
هایکوان با تعجب از من پرسید: الارمی دریافت نکردیِ؟
_هشدار ورود غیرمجاز برای ژان و چنگ خاموشه.
هایکوان دوباره گفت: خیلی خب. تا گرفتن اطلاعات صبر میکنیم. تا اون موقع خانم و اقای شیائو نباید متوجه چیزی بشن.
به چنگ و بعد من نگاه کرد: حتی ژان.
ژان... چهرهات مرتب مقابلم ظاهر میشود و وقتی فکر میکنم با فهمیدن این حقیقت که پدر و مادرت رازهای زیادی را از تو مخفی میکنند چقدر شوکه شدی و ترسیدی، چشمانم گرم و سوزان میشوند؛ درست مثل شعلههای اتش. وقتی با آنها خداحافظی کردی و در اغوششان میکشیدی، نگاه پر از غم و حسرتت را میدیدم. چشمانی را که هر لحظه میخواستند چیزی بپرسند، دیدم اما تو هنوز هم نمیخواهی پاسخی بگیری که بیشتر از این قرار است تو را بشکند.
از چشمان ما فرار کردی و به کتابخانه پناه بردی و من تنها کاری که میتوانستم انجام دهم، نگاه کردنت بود. زمانی که میلرزیدی و تلاش میکردی پاسخ سوالات سختت را از من بگیری، باور کن ژان، پاسخ دادن برای من به اندازه شنیدنش برای تو دشوار و نگرانکننده بود.
_تهش چی میشه؟ قراره بمیرم؟
بعد از اینکه تو را از دست دادم، باقی روزهای زندگیم را در حسرت "ای کاش"های زیادی گذراندم که به من فهماندند تا وقتی این سکوت شکسته نشود، قلب من همچنان سنگین خواهد ماند و قلب تو از شک و تردید پاک نخواهد شد.
_شبی که مست شدی، یادت میاد از من چی پرسیدی ژان؟
چهرهات در هم رفت و تلاش کردی به یاد بیاوری اما به نظر نمیرسید با وجود افکار زیادی که ذهنت را مشغول نگه داشته بودند، به زودی موفق شوی.
خودم جواب دادم: گفتی فرض کنم که تو و ووشیان دو نفر جدا از هم هستید.. در دو بدن جدا... و خواستی فرض کنم که توی خطرید. مثلا با ووشیان جایی گیر افتادید و حالا اونجا اتش گرفته و من فقط میتونم یک نفرو نجات بدم.
اخمهایت در هم کشیده شد و با مطمئنم که آن چهره در حال سرزنش خودش است "چرا من باید تو مستی چنین سوال احمقانهای بپرسم" و شاید با خودت بگویی "معلومه که عشقشو نجات میده" . قلب من با این تصورات بیش از پیش فشرده شد.
اما چهره تو همچنان کنجکاو است: خب... من یادم نیست تو چه جوابی دادی.
دستم را روی دستی که دور فنجان چای گرفته بودی گذاشتم تا کمکت کنم گرم شوی: پس دوباره تکرار میکنم... من تو رو نجات میدم شیائوژان.
YOU ARE READING
WANGXIAO
ספרות חובביםشیائوژان دانشجوی سال آخر رشته تاریخ شناسی چین و وانگ ییبو، صاحب موزه پنج قبیله مشهور است. شیائو ژان با پیشنهاد استادش، پروفسور وانگ هایکوان، بررسی موسیقی قبیله گوسولان را به عنوان موضوع پایان نامه اش انتخاب میکند که برای انجام آن به کمک وانگ ییبو، ص...
Part 36: ورود غیر مجاز (۱)
Start from the beginning