*8*

78 37 12
                                    


گردنش مدام خم می‌شد و دوباره بالا می‌آمد و چشمانش ذره‌ای توان باز شدن نداشتند. روی صندلی، کنار تخت او چرت می‌زد درحالی که تمام شب را بین دو اتاق رفت و آمد کرده و وضعیت دو مرد زخمی و بیهوش را مدام چک کرده بود، حالا جوری خسته بود که دلش می‌خواست حداقل چندروز را بی‌وقفه بخوابد. همان خواب نصفه‌ونیمه‌اش هم اما با صدای ناله‌ی کوتاهی از هم پاشید و با تپش قلب از جا پرید. بالای سر اویی که صورتش درهم رفته بود و چیزی زیر لب زمزمه می‌کرد ایستاد.

انگار داشت بیدار می‌شد و همین هم به جان مینسوکِ همیشه آرام، اضطراب می‌ریخت. آهسته صدایش زد:
- ییشینگ؟ هی... صدامو می‌شنوی؟

او هر لحظه هوشیارتر می‌شد و همان‌طور که انتظار می‌رفت، ذهن آماده‌اش تسلیم بیهوشی نماند؛ چون به محضی که دهان باز کرد فقط یک چیز پرسید:
- ساعت... ساعت چنده؟!

مین‌سوک کف دستش را روی پیشانی او فشار داد، دمای بدنش هنوز بالا بود. به‌جای اینکه جوابش را بدهد، سرمش را دست‌کاری کرد و حرکت قطره‌های دارو را از همانی که بود هم کندتر کرد.

- هیونگ...

انگار حالا کاملا هوشیار بود که او را تشخیص داد و صدایش زد. مین‌سوک سعی می‌کرد به چشمانش نگاه نکند، چون آن‌وقت بود که نمی‌توانست در برابر غم درون مردمک‌هایش مقاومت کند و ممکن بود قولش به جونگده را زیرپا بگذارد. شاید چون خودش تنها کسی بود که ییشینگ را مقصر هیچ‌چیز نمی‌دانست.

- عا... بیداری شدی. حالت بهتره؟ جاییت درد نمی‌کنه؟

و بعد نگاهش را بین بازو و سر باندپیچی شده‌ی او چرخاند.

- هیونگ... ساعت چنده؟

ییشینگ با اصرار حرف خودش را زد و به زحمت سر دردناکش را چرخاند تا تاریک و روشن هوا را از پنجره ببیند. قلبش می‌سوخت و تمام وجودش آشوب بود. خاطرات حتی ذره‌ای هم کمرنگ نشده بودند و آن خواب مصنوعی اصلا باعث تسکینش نشده بود. ثانیه به ثانیه‌اش را کابوس دیده و اتفاقات چندساعت قبل، با جزییات و کامل در ذهن آشفته‌اش مرور شده بودند!  

- ساعت پنج صبحه‌. تقریبا از دیروز عصر خوابی. چیزی نیست استراحت کن. لازم نیست امروز برای مراسم ترفیع...

- جونمیون...

ییشینگ با چنان عجزی آن اسم را به زبان آورد که باعث شد مین‌سوک حرفش را بخورد و بغض بزرگی در گلویش بنشیند.

- هیونگ... تو بهم گفتی دارو رو به بازوش تزریق کنم، نگفتی؟ من بهت اعتماد کردم. من... من نمی‌خواستم واقعا بلایی سرش بیاد. من... من مجبور بودم هیونگ. باورم می‌کنی؟ هیونگ تو منو باور می‌کنی؟

اشک‌های داغش از گوشه چشمانش راه افتاده بود و بی‌قراری‌‌هایش داشت مینسوک را نابود می‌کرد. حال بد ییشینگ، چون چاقویی کُند، بی‌رحمانه قلبش را می‌شکافت و به روحش درد می‌داد.

Soldier And CommanderWhere stories live. Discover now