این قسمت : آشفته
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
امشب بر اساس برنامه ی روزانه ای که داشتن مثل همیشه کلاس های دانشگاهشون دیرتر تعطیل میشد و بریتنی تصمیم گرفته بود که با پدرش به خونه ی خودشون بره !
از اونجایی که فردا تعطیل رسمی بود تصمیم داشت خونه ی پدرش بمونه و اونجا اوقات فراغشتو بگذرونهبعد از جنگو جدالی که با تسا داشتن بین همه بچه های گروه اختلاف افتاده بودو به سختی باهم صحبت میکردن انگار جو سنگینی بینشون ایجاد شده بود
همه طرف جک رو گرفته بودن اما انگار به جک هم بی محلی میشد !
این بحث ساده بود که میتونستن بعد از یکی دو روز حلش کنن اما انگار ایندفعه چیزی مانع همه بچه ها میشد .پدر همراه دخترش ، در جادهای کم تردد تو بیرون شهر رانندگی میکرد تا به خونه برسن . اونا کل روز درگیر کار های خودشون از جمله درس خوندن یا مسائل کاری بودن .
شب بارونی ای بودو در حال برگشت به خونه بودن .بریتنی در حالی که به صدای ضربه های قطرات بارون روی سقف ماشین گوش میکرد ، خواب چشماش رو سنگین و شروع به چرت زدن کرد ، گرم بودن ماشین حس خوابآلودگیش رو تشدید میکرد
اما حسش زیاد طول نکشیدو کلا خواب از سرش پریدچون ناگهان صدای بلندی به گوش رسید ؛ پدر با فرمون ماشین دست و پنجه نرم میکرد تا کنترل لاستیکها رو از دست نده ، اما ماشین روی جادهی خیس بارونی لیز خورد و به جدول های جاده برخورد کرد.
پدر ، بریتنی رو دید که از این تصادف نچندان بزرگ سالمه .
نفسش رو با خیال راحت به بیرون روند ، پس از اون از ماشین پیاده شد تا اوضاع ماشین را ارزیابی کنه . هر دو لاستیک جلوی ماشین ترکیده بود و گلگیر سمت راست در اثر اصابت با جدول کنار جاده ها جمع شده بود اما قسمتهای دیگه ماشین صدمه چندانی ندیده بود.پدر که سعی میکرد وضعیت رو برای دخترش توضیح بده گفت
- ما حتما از روی یک چیزی توی جاده رد شدیم! هر چیزی که بوده، جفت لاستیکها رو سوراخ کرده
بریتنی در حالی که از شوک تصادف میلرزید پرسید
+ بابا ؟ میتونی درستش کنی ؟
پدرش در حالی سرش رو به نشونهی منفی تکون میداد جواب داد
- من فقط یک لاستیک زاپاس دارم. مجبورم برگردم به شهر و یکی رو پیدا کنم تا ماشینو یدک کنه. شهر از اینجا زیاد دور نیست. تو میتونی توی ماشین منتظر بمونی؟
دختر با اینکه دلش راضی به تنها موندن تو تاریکی شب نبود ، گفت
+ باشه بابا اما لطفا خیلی طولش نده
مرد میتونست ترس رو تو چشمای دخترش ببینه . در حالی که در ماشین رو میبست به دخترش گفت
आप पढ़ रहे हैं
𝐬𝐚𝐯𝐞 𝐮𝐬 | jungkook
हॉररاین کتاب ، داستان یک پسر و دختری را روایت میکند که همراه با دوستان جوانشان فقط از روی کنجکاوی روحی احظار میکنند و به دام عذابی دردناک می افتند ! ____________________ قسمتی از فیک : - همه را بیرون راند و با عجله از انجا دور شدند اما ، دخترکش ، با سن...