1: بچه فرشته

646 131 14
                                    

"سرورم"
با سرعت فوق العاده بالایی در رو باز کرد و به سمت جایی که تخت پادشاهی بود وایستاد

+ چه اتفاقی افتاده؟

اخمی کرد و با کنجکاوی پرسید، به سربازی که در حال نفس نفس زدن بود خیره شد

- فرشته ی شما...برای یک مآموریت به زمین فرستاده شده

با اخمی که به صورتش افتاده بود اشاره ای کرد، سرباز که کاملا منظور لوسیفر رو فهمیده بود سری تکون داد و به سرعت از اتاق اربابش بیرون رفت.

لوسیفر بلند شد و سمت پنجره بزرگ اتاقش حرکت کرد

+ بالاخره بعد از چندین سال میتونم ببینمش

فلش بک روز تولد کوک :
نامجون:

قرار بود فرشته ای به دنیا بیاد، کسی که همه زیبایی هارو به ارث برده، با بیشترین قدرته ممکن...البته خیلی از این ها به خاطر بی حواس بودن خودش بود.

زمانی که تقریبا اخرین عنصرها مونده بودن، عنصر قدرت رو بیشتر از اندازه ریخت، عنصر زیبایی رو هم بعد از کلی اصرار جفت عزیزش به دست اون داد. جین هم 20 قطره ریخت درصورتی که فقط به 3 قطره نیاز داشت!

+ نامجون عزیزم من دیگه میرم پیششون کم کم بچه به دنیا میاد
جین گفت و درحالی که لباسش رو درست میکرد به نامجون نگاه کرد

_ باشه جینی برو مواظب باش لوسیفر نیاد
نامجون با نگرانی گفت و آهی کشید...واقعا دلش نمیخواست دردسری درست بشه

+ باشه حالا

لوسیفر:

خبر به دنیا اومدن فرشته ای که قدرتش فقط 7 قطره ازش کمتره، توی کل بهشت وجهنم پیچیده بود. نمیخواست فرشته ها برای شکستن دادنش امیدی داشته باشن!

داشت حاضرمیشد، قرار نبود بزاره اون فرشته کوچولو بیشتر‌ از دو ساعت زندگی کنه!

لباسی تماما مشکی که با رگه ها طلایی تزیین شده بود رو پوشی؛ رنگ طلایی تمام و کمال به اسم خودش بود، اون رنگ نشونه اصالت و نجیبزادگیش بود!

بال های مشکیش رو باز کرد، دستی بهشون کشید و توی آینه نگاهی بهشون کرد. بال های بلند و بزرگش،همونایی که بخاطر زیادی سفید بودن تحقیر و مسخره میشدن الان سیاه  تر از هر سیاهی بودن...

بیخیال فکر کردن شد، بال هاش رو باز کرد؛ اون میتونست با پرتال هم وارد بهشت بشه ولی میخواست همه ورودش رو ببینن!

سرعتش رو زیاد کرد، خودش رو از درواز بزرگ بهشت که با گل های لاله ، رز و یاس تزیین شده بودن رد کرد

بدون این که کسی براش مهم باشه وارد بیمارستان شد و سمت اون بچه فرشته حرکت کرد!

+ پس تویی که خبرت کل بهشت و جهنم رو پر کرده؟ تویی که قدرتت به اندازه منه ؟ به نظرت اگر همین جا سرتو از بدنت جدا کنم و همین بال های خوشگل سفیدتو بکِنم هنوزم قدرت با من یکیه؟

لوسیفر گفت، نوزاد فرشته با لبخند نگاهش میکرد و دستای کوچولوش رو بالا برد، دست لوسیفر رو گرفت و خنده بلندی کرد...دقیقا همون دستی که برای خفه کردنش سمتش اومده بود!

این کار باعث شد احساسات لوسیفر که سال ها بود در اعماق قلبش خاموش شده بود جرقه ای بخوره...یک جرقه خیلی خیلی کوچولو.

+میدونی زیادی برای مردن کوچولویی ولی وقتی که بزرگ شدی حتما میکشمت!
لوسیفر گفت و بعد با صدای بلند داد زد

+ این بچه فقط برای لطف و مهربونی من زندست اگر قبل از من کسی از شما ها بکشتش پیداش میکنم و کاری میکنم که حتی اگر به پای خدا هم بیوفته نتونه نجات پیدا کنه!

بعد از حرفش نگاهی به فرشته مادر کرد و ادامه داد

+حواسم به توهم هست! کاری نکن کل خاندانت رو باهم سلاخی کنم!

نوزاد رو از روی تخت بیمارستان برداشت و بغلش کرد ،خیلی سبک بود.  روحیه سادیسمش رو به بازی میگرفت

+ اسم این فرشته جونگکوکه هیچکس حق نداره بعد از من براش اسمی انتخاب کنه!

اشتباه نکیند. اون میخواست تمام مالکیتش رو با اسم گذاشتن به رخ بکشه، لوسیفر هیچ علاقه ای به اون نوزاد  فرشته نداشت!

« ووت و کامنت یادت نره... نظراتتون برام مهمه»

My innocent angel  Where stories live. Discover now