جونگ کوک لبخند عریضی زد و جلو رفت و لب هاش رو ، روی لب های تهیونگ گذاشت و ثابت نگه داشت و لب های پاک تهیونگ رو برای بار دوم آلوده به عشق کرد ...
آروم ازش جدا شد و به گونه های سرخ رنگش نگاه کرد
تهیونگ واقعا خجالت کشیده بود
اینکه جونگ کوک جلوی خانواده هاشون اون رو ببوسه ، یکمی خجالت آور بودولی دروغ بود اگر میگفت از اون حس خجالت هم لذت نمیبره
تهیونگ از تمام لحظاتی که با جونگ کوک داشت لذت میبرد و دوست داشت اون لحظات تا آخر عمرش ادامه داشته باشن
°°°
وقتی به خونه رسیدن تقریبا ساعت ۱۲ شب بود
جونگ کوک مشغول عوض کردن لباس هاش بود و تهیونگ توی اتاق خودش آرایشش رو پاک میکرد
کار جونگ کوک تموم شده بود و حالا تصمیم داشت بره اتاق تهیونگ تا باهاش صحبت کنه
دندون های نیشش به شدت میخارید و چشم هاش تغییر رنگ داده بودن
آلفاش میخواست کنترل جونگ کوک رو به دست بگیره تا تهیونگ رو مارک کنه
احساس نزدیکی زیادی بین گرگ تهیونگ و جونگ کوک وجود داشت هر دو درخواست نزدیکی بیشتری داشتنبعد از در زدن ، با اجازه امگا وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست
امگا لباس هاش رو عوض کرده بود و حالا داشت روی تختش رو مرتب میکرد تا بخوابه
برگشت و صورت رو به روی گردن آلفا قرار گرفتبا شوک عقب رفت و روی تخت افتاد
_ آممم ... ببخشید جونگ کوکی !
آلفا آروم روی تخت زانو زد و روی امگا قرار گرفت
به چشم های تهیونگ نگاه کرد و سرش رو جلو برد ، طوری که بینی هاشون به هم برخورد میکرد+ تهیونگ ...
سرش رو توی گردن امگا فرو برد و با صدایی که خش دار و بم ضده بود زیر گوشش ادامه داد
+ دندون هام خیلی میخاره !! ...
بوسه ای روی نقطه ی ترشح فرومون امگا زد و گفت
+ اجازه دارم مارکت کنم ؟؟؟؟
امگا لرزی کرد و دست هاش رو پشت گردن آلفا گذاشت
_ گردن منم میخاره آلفا ! ... لطفا مارکم کن !!!
آلفا که منتظر همون اجازه بود ، مک آرومی به نقطه ترشح فرومون امگا زد و دندون هایی که حالا بلند تر شده بودن رو توی گردنش قرار داد
امگا باز هم آروم لرزید و سر آلفا رو بیشتر به گردن خودش فشورد
آلفا فشاری به دندون هاش وارد کرد و پوست گردن امگاش رو پاره کرد و دندون هاش رو به رگ اصلیش رسوند
![](https://img.wattpad.com/cover/323063635-288-k604689.jpg)
YOU ARE READING
𝖫 𝗅𝗂𝗄𝖾 𝖫𝗈𝗏𝖾𝗅𝗒 𝗅𝗂𝖿𝖾
Fanfiction{ پایان یافته } خلاصه : " جئون جونگ کوک " آلفایی با درک و فهم ؛ به خصوص با جفت کوچولو و عزیزش ! و " کیم تهیونگ " امگایی که سنش برای ازدواج خیلی کم بود ! کاپل : کوکوی بخشی از داستان : به چشم های سبز آبی جفتش نگاه کرد + چرا قبول کردی نامزدم...