{ پایان یافته }
خلاصه :
" جئون جونگ کوک " آلفایی با درک و فهم ؛ به خصوص با جفت کوچولو و عزیزش !
و
" کیم تهیونگ " امگایی که سنش برای ازدواج خیلی کم بود !
کاپل :
کوکوی
بخشی از داستان :
به چشم های سبز آبی جفتش نگاه کرد
+ چرا قبول کردی نامزدم...
_ نه اوما ... این همه راه اومده ، درست نیست الان بهش بگیم بره !!!
و بلند شد تا لباس بپوشه ...
°°°
Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
با سرعت از خونه بیرون دوید و به طرف ماشین جونگ کوک که یکم دورتر از خونه پارت شده بود ، رسید
در رو باز کرد و با خجالت و سری پایین افتاده وارد ماشین شد
+ سلام عزیزم !!! ... روزت به خیر
جونگ کوک با صدای آروم اما مهربونی گفت و سعی کرد تهیونگ رو معذب نکنه
_ سلام آلفا
با صدای آرومی جوابش رو داد و سرش رو پایین تر انداخت تا اشک هاش معلوم نشه
حس بدی داشت که توی این سن مجبوره روابط عاشقانه رو تجربه کنه و کسی رو به عنوان جفتش بدونه
اون لعنتی فقط ۱۵ سالش بود !
امگاش از این قضیه راضی بود اما حال خودش تعریفی نداشت
جونگ کوک نگاهش رو از تهیونگ گرفت دستش رو زیر چونه ی تهیونگ برد و سرش بلند کرد اما بهش نگاه نکرد دلش نمیخواست جفت معصومش رو بیشتر از این معذب کنه
لبخند غمگینی زد
+ تهیونگا ... ببخشید که باعث میشم استرس بگیری و حس بدی داشته باشی ... باور کن اگه دست خودم بود ، صبر میکردم تا حداقل ۲۵ سالت بشه !! ... حتی اگه اون موقع پیر بشم و تو من رو رد کنی !!! ... اما میدونی ، غرور چیز بدیه ... بابام حاضره برای حفظ آبروی خودش زندگی بقیه رو بهم بزنه !!!
بعد از حرفاش ماشین رو روشن کرد و بی هدف توی خیابون شروع به حرکت کرد
و از این طرف حرفاش چیزی رو توی دل تهیونگ به لرزه در آورد
درسته هنوز بچه بود و درک زیادی از عشق نداشت ، اما امگای درونش بالغ تر از خودش بود و احساس آلفا رو درک میکرد و چیزی که باعث بی قراری امگا میشد ، این بود که آلفا بهش اهمیت میده و حسی شبیه به عشق بهش داره
به نیم رخ بی نقص آلفا نگاه کرد و لبخند مظلومی زد
هر چقدر که راجع به موضوعات مختلف میدونست و گاهی اوقات شیطنت میکرد ، اما هنوز هم امگای مظلوم ۱۵ ساله ای بود که نیازمند محبت بود
و حالا هم جفت حقیقیش رو پیدا کرده و اون هم از قضا یه آلفای سافت و مهربون بود ، چی بهتر از این برای لوس شدن و محبت خواستن ؟؟!
_ ا ... اشکالی نداره ... به هر حال قراره ... منم عضوی از خانواده ی شما ... بشم ؟؟؟
با شَک پرسید و به آلفا نگاه کرد جونگ کوک هم لبخند زیبایی زد و سر تکون داد
+ البته !!! ... درسته خانواده ام رفتار صمیمی ای ندارن ، اما هر چی باشه تو جفت منی و قبولت میکنن ! ...
چند لحظه به تهیونگ نگاه کرد و دوباره نگاهش رو به جاده داد
+ حالا به نظرت کجا بریم ؟؟؟؟
تهیونگ یکم توی خودش فرو رفت و فکر کرد و بعد با خجالت شروع کرد به حرف زدن
_ آممم میشه بریم خرید ؟؟ این اطراف یه بازارچه ی کوچیک هست ... میتونیم بریم اونجا ؟!
+ چرا بازارچه ؟ ... توی خیابون سوم یه پاساژ خوب هست که قیمت هاش هم مناسبه ... البته اشتباه برداشت نکن ، میتونم هر چیزی میخوای برات بخرم و قیمت اصلا برام اهمیت نداره ... فقط گفتم شاید خودت بخوای بخری و با قیمت بالا اذیت نشی !!!
امگای درون تهیونگ در حال ذوق مرگ شدن بود :/ درسته پدر و مادر و برادرش خیلی بهش اهمیت میدادن و عاشقش بودن ، اما این نوع عشق فرق داشت و فقط امگا درکش میکرد
_ عالیه ! ... مرسی جونگ کوک شی !!
اولین داستانمه که باتم و به خصوص امگا یه خانواده عین آدم داره 😂😀👌
ببخشید چند وقته کم کار شدم ، آزمون های میان ترم شروع شده و منم یک عدد خرخون هستم 🤓