زین پرسید و لیام گنگ به دست‌هاش خیره شده. زانیا کجا بود؟

زین صدای لالایی رو شنیده بود اما سعی می‌کرد به روی خودش نیاره، این توصیه دکتر بود!

_کجاست؟

لیام انگار داشت از عروسکی که به بغل داشت می‌پرسید اما مخاطبش زین بود.

زین به روی خودش نیاورد و حرفش رو تکرار کرد: باید بخوابی عزیزم!

_گفتم کجاست؟

زین پلک‌هاشو بهم فشار داد، چون می‌دونست این به کجا ختم می‌شه.

_زانیا کجاست؟ کو؟ داشتم براش لالایی می‌خوندم، منتظر تو بود! کجاست؟

زین جلو رفت و آروم لیام گیج و منگ رو بغل کرد، بغض توی گلوش بالا می‌اومد و منتظر بود.

منتظر اون لحظه!

لیام شروع به داد زدن کرد و زانیا رو صدا می‌زد و زین سفت بغلش کرده بود تا به خودش آسیبی نزنه!

_همش تقصیر توئههههه!

لیام داد می‌زد و روح زین خراشیده می‌شد...

_اون اومده دنبال تو؟؟ نهه؟ اومده دنبال تو! بچه من اومده توی لعنتی رو ببینه!

مشت‌های لیام پی در پی به سینه پر بغض زین برخورد می‌کرد و اشک‌های جفت‌شون روی گونه‌هاشون می‌ریخت...

_بهت گفتم شب‌ها باید زود بیای خونه! بهت گفتم اون منتظرت می‌مونه! بهت گفتم وقتی بدون اینکه تو رو ببینه می‌خوابه توی خواب بی قراری می‌کنه! به توی لعنتی همه این‌ها رو گفته بودم!

مشت‌ها و گریه‌ها همچنان ادامه داشت و زین شرمنده خودش رو لایق درد کشیدن می‌دونست.

_ازت متنفرممم، ازت متنفرم، حالم ازت بهم می‌خوره برو بچمو پیدا کن برو بیارش برو بیارش....

لیام جوری جیغ می‌زد که زین می‌ترسید هر لحظه تارهای صوتیش پاره بشه!

_برو پیداش کن، چرا منو بغل کردی؟؟ برو پیداش کن شب‌هایی که بی قراره تو خواب راه میره برو پیداش کن...

زین ناامیدانه هق زد و گفت: میرم عزیزم، میرم به خدا میرم... داد نزن میرم قول میدم برم...

لیام بی جون روی تخت زانیا افتاد و زمزمه کرد: برو از اینجا برو... برو پیداش کن... برو نمی‌خوام ببینمت... بروووووووووو!

زین می‌دونست که برخلاف میلش برای آروم کردن عزیزدلش باید اونجا رو ترک کنه و اشک امونش رو بریده بود...

زین بیرون رفت و اشک‌های لیام بالشت زانیا رو خیس کرد...

با صدای گرفته شروع به خوندن ادامه لالایی کرد:

the sweetest little babe in town
La, la, la, la, la, la

همه چیز زیادی بود و لیام آرزو می‌کرد بخوابه و وقتی بیدار می‌شه دوباره زانیا توی آغوشش باشه.

این آرزو با نفس‌هاش عجین شده بود و هر دم و بازدمی بچه‌اش رو می‌خواست...

Little love: ببخشید ولی این ضروریه فردا کافه همیشگی می‌بینمت. باید بیای چون حرف‌های مهمی دارم که باید رو در رو بزنم...

زانیا

زانیا

زانیا

زانیا

زانیا

زانیا

مغز لیام جیغ می‌زد و لیام اشک می‌ریخت و دندون به دندون می‌سایید...

Hush, little baby don't you cry...

______________________

سلاممم، حالتون چطورهه؟؟

امیدوارم خوب باشین=>

این پارت چطور بود؟ به نظرتون متی چه چیزی رو می‌خواد به لیام بگه؟

حدس‌ها و نظراتتون رو برام بگین.

ووت و کامنت فراموش نشه.🤍

Phase[Z.M]Kde žijí příběhy. Začni objevovat