[ S²|Ch²⁷| اولین قول، نخستین پیوند ]

Start from the beginning
                                    

به چهارچوب در تکیه داد و در سکوت به مادرش خیره شد. مطمئن بود متوجه حضورش شده. مادرش از گوشه چشم بهش نگاه کوتاهی انداخت و عمیق‌تر از سیگارش کام‌ گرفت به طوری که انگار مسبب تمام بدبختی‌های زندگیش اون لوله‌ی سفید گوشه‌ی لبشه. باید چیزی می‌گفت؟ حس می‌کرد بیشتر از «گفتن» به «شنیدن» نیاز داره. نیاز داره مورد محبت و حمایت مادرش قرار بگیره و بشنوه کسی از تصمیمش حمایت می‌کنه. نمی‌دونست چند بار دیگه باید از جانب اطرافیانش ناامید بشه تا بفهمه فقط خودش رو داره.
فقط خودش می‌تونه ناجی زندگیش باشه و فقط خودشه که تا انتهای مسیر همراهش می‌مونه.

-باورم نمیشه بکهیون! باورم نمیشه تصمیم گرفتی چنین حماقتی کنی؟

مادرش بی‌مقدمه گفت و پک محکم دیگه‌ای به سیگار زد. لب‌هاش رو به قدری محکم روی فیلتر فشار داد که لبه‌ی دایره‌ای شکل فیلتر شبیه کتاب تخت شد.

-بعد از کاری که اون مرد باهات کرد...

چند لحظه مکث کرد و بعد با حرص بیشتری ادامه داد:

-با وجود اینکه چنین بلایی سرت آورد تصمیم گرفتی به زندگی مشترک باهاش ادامه بدی؟ اینکه اون بچه‌ی لوس رو می‌خوای یه چیزه، اینکه می‌خوای با پدرش زندگی کنی یه چیز دیگه.

با اتمام حرف، روی پاشنه‌ی پاهای برهنه‌اش چرخید و دو قدم به بکهیون نزدیک شد. زیر نور نارنجی رنگ، چشم‌هاش درشت و از حدقه بیرون زده‌اش به چهره‌اش جنون خاصی می‌بخشید و لبش در حال پوست‌پوست شدن زیر فشار دندون‌هاش بود. وقتی سکوت طولانی مدت بکهیون رو دید، جام شراب رو روی میز پوشیده از عطر و محصولات پوستی گذاشت و دست‌هاش رو جوری توی سینه‌اش جمع کرد که ابتدای در حال سوختن سیگار پوست لطیف دستش رو نسوزونه.

- همه‌ی آدم‌ها یه روزی مرگ عزیزانشون رو تجربه می‌کنن اما همه مثل چانیول خشم و ناراحتیشون رو خالی میکنن؟ ذات آدم‌ها تغییر نمی‌کنه. داری آینده‌ات رو نابود می‌کنی عزیزم. کسی که تونست انقدر شدید به جسم و روحت آسیب بزنه باز هم این کار رو می‌کنه.

بکهیون حرف‌های روانشناس رو به خاطر می‌آورد. حرف‌هایی درمورد وضعیت روحی چانیول در اون زمان و دلایل روانشناختی اتفاقی که توی گذشته افتاد. نمی‌خواست با مادرش در این مورد بحث کنه. حتی نمی‌خواست دلایلش برای این تصمیم رو به زبون بیاره. روحش فرسوده‌تر از اون بود که بتونه این تنش رو تحمل کنه.

زن بی‌قرار یه دستش رو به کمرش زد و پشت دست دیگه‌اش رو به پیشونیش چسبوند. چند نفس عمیق کشید تا آروم‌تر بشه و ته‌سیگارش رو توی مایع خوش‌رنگ داخل جام خالی کرد. سکوت بینشون هر چقدر طولانی‌تر می‌شد عصبانیت خانم بیون جاش رو به غم محسوسی می‌داد که ذره‌ذره در حال خودنمایی بود. سیگار که توی زیرسیگاری سرامیکی خاموش شد، خانم بیون روی صندلی مقابل میزش نشست و سرش رو توی دست‌هاش گرفت.

V E N G E A N C E [S2]Where stories live. Discover now