- میخوای درخواست مادرت رو قبول کنی؟
در حالیکه میز مستطیلی و سبز بیلیارد رو دور میزد، کمی از ویسکی داخل لیوان نوشید و لیوان رو لبهی میز گذاشت. روی میز خم شد و همینطور که با دقت نگاهش رو در راستای چوب بیلیارد امتداد میداد، توپ مورد نظرش رو هدف گرفت. صدای برخورد توپهای رنگی و افتادن یک توپ داخل سوراخ، همزمان شد با به زبون آوردن جوابی که باید به جیکوب میداد:
- "میخوای" نه. قبول کردم.
ابروهای جیکوب به طرز اغراقآمیزی بالا پرید و تکیهاش رو از میز بیلیارد گرفت. چوب رو به حالت نمایشی چرخوند و بین توپهای رنگیای که روی میز پراکنده بودند، دنبال یک توپ در وضعیت مناسب گشت.
- با کازینو میخوای چیکار کنی؟ تو هیچ حسابداری نداری بکهیون، با رفتنت همه چی به هم میریزه.
ضربهی محکمی به زیر توپ زد و زمانیکه توپ وارد سوراخ شد، جیغ نازک و هیجانزدهای کشید که توجه مشتریها رو جلب کرد و باعث شد بکهیون تصنعی اخم کنه.
بکهیون با نوک انگشت، به سبکی نگهداشتن یه پر، لیوان ویسکی رو بلند کرد و کمی از مایع درونش نوشید. رها کردن کازینو و سپردنش به جیکوب و هیونا اصلا ایدهی عاقلانهای نبود؛ خصوصاً توی این شرایط که با وجود جلسات متعدد رواندرمانی نمیتونست به کسی، حتی خواهرش، اعتماد کنه!
- یه برنامههایی براش دارم.
مختصر جواب داد. روی صندلی چرمی که فاصلهی زیادی با میز بیلیارد نداشت، نشست و به رقص قطرههای ویسکی، توی لیوان کریستالش خیره شد. اوضاع کازینو رو میتونست از طریق فیلم دوربینهای مداربسته چک کنه و رسیدگی به حساب رو قرار بود به مادرش بسپره. حضور هیونا و جیکوب فقط حالت فرمالیته داشت تا میز ریاست خالی نمونه و رفتار کارگرها از کنترل خارج نشه. در حقیقت حتی دور از اینجا هم اوضاع تحت کنترل خودش بود.
- سخت نگیر، فقط چند روز قراره از فاوست فاصله بگیری. نهایت یک هفته. تو این یک هفته قرار نیست سقف اینجا روی سر کارکنانش خراب بشه یا سیل، ساختمون رو با خودش ببره. همه چیز رو به من بسپر.
جیکوب هیچی از آتش بیاعتمادی که وجودش رو میسوزوند، نمیدونست. در بدترین حالت ممکن، سختگیری بیش از حد و وسواسش رو پای نگرانی درمورد حساب و کتاب مالی میذاشت و هرگز هم قرار نبود چیزی در این مورد بدونه. جرعهی دیگهای از ویسکی نوشید و لیوان خالی رو روی میز شیشهای هل داد. زبونش رو روی لبهای مرطوبش سُر داد و زمزمه کرد:
- اون پسر فنلاندی رو اخراج کردی؟
جیکوب چند لحظهی کوتاه بیحرکت شد. یکی از توپهای روی میز رو برداشت و خودش رو مشغول بازی باهاش نشون داد تا از نگاه تیز بکهیون طفره بره. هنگامیکه توپ رو برانداز میکرد، صدای هوم مانندی از خودش درآورد و سر تکون داد.
YOU ARE READING
V E N G E A N C E [S2]
Romance- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دستهام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکهی گمشدهی قلبم رو دوباره بهش پیوند زدن اما من جای نگاه کردن به چشمهای درشتش، جای دیدن لبخندی که چال لپش رو به نمایش میگذاشت و جای نوازش کردن پوس...