داستان از نگاه رزا
بالاخره رسیدم خونه زنگ در روز زدم عمه باز کرد.
«سلام رزا چرا تلفنتو جواب ندادی؟کجا بودی؟چرا اینقدر دیر کردی؟چیزایی که خواستم رو برام گرفتی؟»
اوووووف بیست سوالیه؟اخ پاک یادم رفت وسایلی که خواسته بود رو براش بگیرم.
«نه یادم رفت فردا میگیرم»با بی خیالی گفتم.
«همیشه یادت میره»اون غر زد.حوصلشو ندارم رفتم تو اتاقم و کتابو باز کردم و شروع کردم به خوندنش و توی دنیای کتاب غرق شدم.
اخ کتاب.کاملا یادم رفته بود امروز تو کتاب فروشی چه اتفاقی افتاد.
وای نکنه اون پسره کارشو از دست داده باشه.اگه این اتفاق افتاده باشه من هیچوقت خودمو نمیبخشم.اون امروز به خاطر گند کاری من تویه درد سر افتاد.
من نمیدونم اگه اون کارشو از دست داده باشه چه جوری باید براش جبران کنم خب وضعیت من هم بهتر از اون نیست من واقعا نمیدونم باید چیکار کنم.
اصلا بییخیال میشم اون خودش خودشو تو درد سر انداخت و به من ربطی نداره٬که بخوام به خاطرش خودمو سرزنش کنم.اره همینه رزا شاید اون پسره اصلا اخراج نشده باشه.
*داستان از نگاه لویی*
من رفتم سراغ پسره و اون از خواب بیدار شد.بعدا حساب لوسی رو میرسم.
اون پسره خمیازه کشید و از تخت پایین اومد چشماش نیمه باز بود.معلوم بود هنوز متوجه من نشده.با سرعت رفتم سمتش و گردنش رو گرفتم و محکم به دیوار چسبوندمش.
«عوضی لاشی الان حسابتو میرسم.»
سریع یه مشت کبوندم تو صورتش.اون تازه به خودش اومد.خواستم ضربه بعدی رو بزنم که اون خیلی سریع یه مشت محکم تر کوبید توی صورتم و من تقریبا روی زمین افتادم.
لعنتی اون شروع کرد با مشت و لگد به جونم افتاد.اون خیلی از من قوی تر بود و من توانایی مقابله باهاش رو نداشتم.
«پس میخواستی حساب منو برسی؟!»اون با عصبانیت گفت.
تمام بدنم درد میکرد.خواستم بلند شم اما نتونستم.لوسی رو دیدم که با سرعت وارد اتاق شد.
«کوین بسه ولش کن»اون فریاد زد و با اون پسره از اتاق بیرون رفتن.
دیگه چیزی نفهمیدم و همونجا رو زمین بیهوش شدم.
*داستان از نگاه رزا*
من نمیتونم این عذاب وجدان کنار بیام.من باید برم و بفهمم اون پسره کارش به کجا کشیده.امیدوارم کارشو از دیت نداده باشه.پس سریع از خونه زدم بیرون و با سرعت رفتم سمت کتابفروشی.
وارد شدم و اون دختر کک و مکی رو که فکر کنم اسمش کامیلا بود رو دیدم.رفتم سمتش و ازش پرسیدم.
«سلام.ببخشید میتونم اون پسره که چند ساعت پیش اینجا بود...فکر کنم شهرتش تاملینسون بود رو ببینم؟»
اون بدون اینکه به من نگاه کنه با بی حوصلگی جواب داد.
«اون دیگه اینجا کار نمیکنه؟»
وای خدا نکنه اون اخراج شده باشه...
«اون اخراج شده؟»
«اره»اون با همون لحن جواب داد.
وای نه امکان نداره من باید اونو پیدا کنم در غیر این صورت هیچوقت خودمو نمیبخشم.
_______________________________________
خوب اینم از این قسمت راستش اصلا قصد نداشتم اپ کنم ولی دیگه اپ کردم :)
یه چیزی رای های قسمت قبل خیلی کم بود از این به بعد رای های هر قسمت هروقت شد ۴۰ تا قسمت بعد رو میزارم.حالا دیگه خودتون میدونید با رای دادنتون.
YOU ARE READING
I'm a ghost(h.s)
Fanfictionرزا دختری تنهاست که یک زندگی ساده داره اما همه چیز عوض میشه وقتی یه موجود خبیث وارد زندگیش میشه آیا اون واقعا یه روحه؟
