داستان از نگاه لویی
من پشت سر اقای اسمیت حرکت کردم و وارد اتاق شدم دستام میلرزید و نگران بودم اگه اون کارمو ازم بگیره صد در صد کارتون خواب میشم.چون درسته که حقوق اینجا کمه ولی حداقل با پولی که میگیرم میتونم اجاره اپارتمانمو بدم.
من با خواهرم تویه اپارتمان کوچیک زندگی میکنیم و خب خواهرم...اون خودش یه درد سر بزرگ توی زندگیمه اون یه استریپره و شب هاشو با کثافت کاری میگذرونه و از هرزه بازی هاش پول جمع میکنه و همه ی پولایی که از این کار به دست میاره رو صرف خریدن مواد میکنه.من خیلی سعی کردم کمکش کنم تا دست از این کاراش برداره اما فایده ای نداشت.
اون یه ادم لعنتی تو زندگی منه و یکی از دلایل عدم پیشرفت منه.
ولی اون خواهرمه و به دلایلی دلم نمیاد اونو تنها ولش کنم اون به کمکم نیاز داره بیشتر از هر موقعی.
«تاملینسون!به حرفام گوش میدی یا نه؟»اون داد زد و من اصلا نفهمیدم که اون داشت با من حرف میزد.
«ب...بخشید اقا چی می گفتید؟»من پرسیدم چون واقعا نشنیدم که اون چی می گفت.
«اوه تاملینسون تو واقعا مایه دردسری.اولش که اون گند رو تو مغازه به بار اوردی حالا هم که تو یه دنیای دیگه سیر میکنی و به حرفام گوش نمیدی و خب من از این وضع خسته شدم و این اولین بارت نیست که خراب کاری میکنی!تو اخراجی.»
خشکم زد.اون چی گفت؟من اخراجم؟!
«و...ولی اقا من متاسفم.من قول میدم که کارمو بهتر کنم شبانه روز کار کنم و اشتباه هم نمیکنم قول میدم اقا من به این کار نیاز دارم.»من دارم غرورمو میشکنم و خب مهم نیست من پول نیاز دارم و اگه لازم باشه بخاطر اینکه اخراج نشم التماسش میکنم و به پاش میوفتم.
«نمیشه تاملینسون من دیگه نمیتونم با این وضع کنار بیام.»
«ولی اقا من به این پول نیاز دارم خواهش میکنم من قول میدم بهتر کار کنم.»
«این بحث همینجا تمومه من دیگه به تو نیازی ندارم...البته چون من خیلی مهربونم٬حقوق این ماهت رو میریزم به حسابت.حالا دیگه میتونی بری.»
«ولی اقا...»
«بسه تاملینسون ادامه نده میتونی بری.»اون پرید وسط حرفم.
شیت
من ناامیدانه بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم.من نمیتونم با این پول هزینه دانشگاه و اجاره اپارتمانمو بدم(اخی ناتی بوی برات بمیره)و این خیلی بده من باید دنبال یه کار دیگه بگردم.کارتی که رو سینم بود رو از رو تیشرتم کندم و پرت کردم توی سطل اشغال و کتابفروشی رو ترک کردم.من اروم اروم به سمت خونه حرکت کردم.
گند بزنن به این شانس هرروز توی این خیابون پر از تاکسی بود ولی حالا که من به تاکسی نیاز دارم حتی یه دونه تاکسی هم پیدا نمیشه.
پیاده به راه رفتنم ادامه دادم.بالاخره رسیدم و رفتم به سمت اسانسور و دکمه رو زدم که بیاد پایین ولی کار نمیکنه هههه مثل اینکه امروز روز من نیست. از پله ها بالا رفتم و باید اعتراف کنم از ۱۳ طبقه بالا رفتن اصلا کار اسونی نیست.
بالاخره رسیدم و کلید رو انداختم تو در و وارد شدم انگار یکی اینجاست یعنی لوسی نرفته کلاب؟عجیبه!
«لوسی خونه ای؟»صداش کردم ولی جوابی نشنیدم.رفتم تو اشپزخونه و یه بطری ویسکی برداشتم و ریختم تو لیوان تا بخورم و این خوبه چون حتی اگه واسه یه لحظه هم بتونم به کمک این لعنتی مشکلاتمو فراموش کنم خودش یه نعمته.
داشتم از ویسکی لذت میبردم و خب کم کم دارم مست میشم اوه خدا من باید کم بخورم این برام بده.یهو احساس کردم در اتاقم باز شد و یه نفر ازش بیرون اومد.لوسی بود.اون تو اتاق من چه غلطی میکنه؟
«اوه سلام لویی»اون گفت.چندش لعنتی لباس خواب تنشه واسه یه لحظه به خودم اومدم.
«تو توی اتاق من چه غلطی میکردی؟»
«اوه هیچی»اون گفت و میتونم بگم داره دروغ میگه.رفتم تو اتاقم و باورم نمیشه یه پسر رو تخت من خوابیده بود.دیگه دارم جوش میارم.
«اوه لویی برات توضیح میدم.»
«خفه شو هرزه لعنتی»
رفتم سراغ پسره و اون از خواب بیدار شد.
__________________________________________
دوباره سلامممممممم
عاقا کمه خیلی خیلی خیلی رای ها کمه اینجوری من دیگه انگیزه ای برای نوشتن ندارم پس رای بدین راستی از دوست گلم الینا ممنونم که تو نوشتم این چپتر کمکم کرد.(الی عاشقتم)
پیجش رو هم فالو کنید. elinadirectioner79
و در اخر رای و نظر فراموش نشه ^_^
ESTÁS LEYENDO
I'm a ghost(h.s)
Fanfictionرزا دختری تنهاست که یک زندگی ساده داره اما همه چیز عوض میشه وقتی یه موجود خبیث وارد زندگیش میشه آیا اون واقعا یه روحه؟
