زن با عصبانیت به رفتن پسر نگاه کرد و چنگال درون دست‌هایش را آن قدری فشار داد که دست‌ش قرمز شد. یک مهره از دستش در رفته بود. دیگر جادو از روی مرد به طور کل پاک شده بود و به دلایل نامشخص، دیگر کار نمی‌کرد.

زن نگاهش را برگرداند و به پسران آلفایش نگاه کرد. نیشخندی زد. هنوز هم می‌توانست ادامه دهد. می‌توانستند چون هنوز جادو روی آن‌ها پا برجا بود.

درست بود که نقشه‌اش با پیروز شدن در جنگ و این مهمانی‌‍ه لعنت شده به هم خورده بود، ولی دلیل نمی‌شد که نقشه‌ی B ای در کار نباشد!

.
.
.
.

طرف‌های ساعت چهار بعد از ظهر بود که تهیونگ دست از کار کشید و به درون لپ تاپش نگاه کرد. با رضایت سری تکان داد و بعد از منتقل کردن پروژه‌اش به پوشه‌ای، و انتقال آن به چندین فلش و رَم برای محکم کاری، لپ تاپ را خاموش کرد و بلند شد.

بدنش از این همه نشستن کرخت شده بود پس برای رفع این حس مزخرف، نیاز به دویدن و تحرک داشت. لباسش را با لباس ورزشی‌ای تعویض کرد و با پوشیدن کتونی سفید رنگی از اتاق خارج شد.

از پله‌ها پایین رفت و با قرار گرفتن در طبقه‌ی هم‌کف، برای خدمه‌ای که برایش سر خم می‌کردند، سر تکان داد. به در بزرگِ چوبی سالن رسید و خدمتکاری که آنجا ایستاده بود، در را برایش باز کرد.

تهیونگ سری برای تشکر تکان داد و بعد از خارج شدن از در، کلاه هودی‌اش را بر روی سرش انداخت تا باران بهاری، موهایش را خیس نکند.

نزدیک به یک ساعت و نیم می‌شد که درحال دویدن در جنگل، کناره‌های دریاچه، کوچه و پس کوچه‌های پک بالاشهر و پایین‌شهر پک و...، بود.

با پخش شدن آهنگ تماس به جای موسیقی درحال پخشش، ایستاد و با انگشت اشاره‌اش روی ایرپادش را لمس کرد و بعد صدای مخاطب تماس در دو گوشش پخش شد.

¢ارباب جوان متأسفم مزاحم شدم. خانم یونا چند دقیقه‌ای می‌شن که اومدن و وقتی که فهمیدن شما هنوز بیرون هستین و آمده نشدین، دستور دادن که تماس بگیریم باهاشون که جشن امشب رو یاد آوری کنم.

تهیونگ با شنیدن حرف‌های رابرت، ضربه‌ی کوچکی به پیشانی‌اش کوباند. پاک یادش رفته بود که امشب باید اولین حضورش را در اجتماع انجام می‌داد. جایی که جفت‌هایش بودند.

+دارم میام. کمتر از پنج دقیقه‌ی دیگه اونجام.

و بلافاصله گوشی را قطع کرد. درست بود که فاصله‌ی زیادی با عمارت داشت ولی می‌توانست با دویدن به آسانی به آنجا برسد.

کمی پایش راستش را خم کرد و بعد از گرفتن حالت مناسب، و کشیدن نفسی عمیق، پلک‌هایش را باز کرد و شروع به دویدن کرد. چنان که انگار گرگی آلفا درحال دویدن است!

ᴍᴀꜰɪᴀ | ꜱɪx ᴀɪᴘʜᴀ'ꜱWhere stories live. Discover now