دیگه چیزی تا رسیدنِ یونبین به قلهی نه سالگی نمونده بود. پسرک لیست آرزوهاش رو ردیف کرده و مدام تمرینشون میکرد و منتظرِ دو روز دیگه بود تا قبل از فوت کردن شمعهاش هیچکدوم رو از جا نندازه.
عید چوسوک هم رسیده بود و همیشه خوشحال بود که تولدش توی این عیده و میتونه چند روزی رو مدرسه نره. در کل هیچ چیزی رو بهتر از مدرسه نرفتن نمیدونست، معتقد بود به اندازهی کافی رفته و سنی ازش گذشته. اون هم وقتی هفتمین دندونش افتاده بود، با افتخار جای پر شدهی دندونهای افتادهی قبلیش رو نشون میداد و میگفت دیگه برای خودش مردی شده. با اینحال پدرهاش اعتقاد داشتند همچنان باید به مدرسه رفتن ادامه بده.
کمتر پاهاش رو تکون میداد و دیگه شبها بارون نمیاومد. در کل اینروزها خوشحال بود و خیلی به سوآشی فکر میکرد، اونروز هم قرار بود دوباره سوآشی رو ببینه و تنها فردِ هیجان زده توی اون خونه "کیم یونبین" بود.پدرهایی که سرکار رفتنشون عید و غیر عید نداشت بیرمق و خسته به نظر میرسیدند، اما هیچکدومشون نمیخواستند قبول کنند که این روحیهی پایینشون به خاطر "سوآشیه" که بحث سر زبون این روزهای یونبین بود و خودشون رو گول میزدند.
تهیونگ با کلافکی سیب پوسیده رو از داخل کیف پسرش بیرون آورد و چند نفس عمیق کشید تا بعدا پسرک رو دعوا نکنه. باز دستش رو توی کیفش برد و با دیدن پوشهای که همیشه نقاشیهاش رو داخلش میگذاشت با احتیاط اون رو بیرون کشید تا ببینه اینبار اونهارو به چه حیوونی نسبت داده.
- امروز از بیمارستان میرم!
با شنیدن حرف جونگکوکی که نفهمیده بود کی وارد اتاق پسرک شده سر بلند کرد. مدتی بهش خیره موند و وقتی موضوعِ مطرح شده به اندازهی کافی روی روحیهاش تاثیر گذاشت آهی کشید و گفت:
- باشه ولی زود بیا خونه... یونبین که تا شب نیست بهتره یه فکری برای تولدش بکنیم!
جونگکوک که خم شده بود تا اسباب بازیهای پخش شده روی زمین رو داخل سبد بیندازه هِـم کوتاهی زیرلب گفت و وقتی نگاهش به یونیفرم بیچارهای که گوشهی اتاق مچاله شده بود افتاد توی ذهنش چند باری پسرکی که طبق معمول روی تخت اون دو خوابیده بود رو دعوا کرد و سراغ لباسها رفت تا به دادشون برسه.
اما مرد دیگه که نگاهش به نقاشی توی دستهاش دوخته شده بود، خیلی خوب به نظر نمیرسید. نقاشیای که هیچ شباهتی به صدها نقاشی دیگهای که توی اتاقش نصب بود نداشت. اخمهای توی همش چیز زیادی نشون نمیداد، اما قلبش تقریبا پودر شده بود.
اولین بار بود که میدید پسرک جای حیوونهای مختلف کشیدن آدمک رو انتخاب کنه. آدمک زنی که دست پسر بچهای رو گرفته بود و خوب میتونست تشخیص بده که داخل باغ وحشان!
اما وقتی نگاه جونگکوک رو روی خودش احساس کرد، سریع برگههای توی دستش رو عوض کرد و نفسش رو به سختی بیرون داد. پسرکی که همیشه توی نقاشیهاش هویت اون دو رو مخفی نگه میداشت حالا آزادانه دست مادرش رو توی نقاشی کشیده و خوشحال بود. خوشحالیای که اون دو شاید نتونسته بودند توی ذهنش حک کنند.
YOU ARE READING
I WISH - TAEKOOK
FanfictionI Wish 2 (سِری دوم) [سِری اول با سِری دوم مرتبط نیست] خلاصه: همهی ما تو دوران کودکی آرزوهای بزرگ و کوچیک زیادی داشتیم، یونبین ۸ ساله هم آرزوهای زیادی داشت، اما وقتی نویسنده تصمیم گرفت بلای آسمونی رو دوباره نازل کنه فهمید باید بیخیال تمام آرزوها...