- بیا اونجا بشینیم تا دستت رو تمیز کنم!
یونبین که جای یک شتر، فرشتهی نجات پیدا کرده بود چشمهاش برق زد و سریع به دنبال زن راه افتاد. کنارش نشست و منتظر به زن خیره شد. سوآ هم دستمال مرطوبی از کیفش بیرون آورد و دست کوچک پسرک رو گرفت و به آرومی بستنیِ آب شده رو پاک کرد.
نگاهی به پسرک انداخت و وقتی صورت کثیفش براش جلب توجه کرد، لبخندی زد و اینبار طوری که پسرک اذیت نشه صورت و دورلبهاش رو پاک کرد اما نگاه یونبین به چیز دیگهای بود.انگار تازه ناخنهای مرتب و براقی که با لاک سبز رنگی تزیین شده بودند براش خودنمایی کرده بود و ذوق زده دست زن رو گرفت و با کنجکاوی به ناخنهاش خیره شد و گفت:
- چقدر خوش رنگه.
سوآ جا خورده بود، پسرک با دو دست کوچکش انگشتهاش رو نگه داشته و اون هم نمیتونست احساس شیرینی که توی وجودش پیچیده بود رو نادیده بگیره.
یونبین با هیجان سر بلند کرد و گفت:- میشه برای من هم لاک بزنی؟
زن که انگار بیشتر جا خورده بود، همونطور به پسر نگاه کرد. یونبین هم که میتونست حدس بزنه معنی این نگاه چیه دوباره سرش رو پایین انداخت و به آرومی انگشتش رو روی ناخنهای مادرش کشید:
- آبا برام ده تا لاک خریده، یه بار برام زد و رفتم مدرسه بچهها مسخرهام کردن و منم به دَد گفتم که پاکشون کنه! ولی شاید اگه انقدر خوشگل میزدم بچهها مسخرهام نمیکردن!
دوباره سر بلند کرد و با هیجان داستانش رو ادامه داد:
- آبا جای ناخنام کل انگشتام رو لاک زده بود، ددی هم بهش میگفت چهطور وقتی هر روز تیغِ عمل میگیری دستت بلد نیستی با ظرفیت لاک بزنی!
سوآ که حدس میزد پسرک "ظرافت و ظرفیت" رو قاطی کرده خندهی آرومی کرد، اولین باری نبود که توی اون روز یونبین از پدرهاش حرف میزد. پسر از اینکه کسی رو داشت که میتونست باهاش آزادانه از پدرهاش حرف بزنه خوشحال بود و لحظهای رو برای حرف زدن راجع بهشون از دست نمیداد.
با این حال زن حس بدی نمیگرفت، انگار تازه داشت متوجه میشد و میفهمید که پسرش توی چه محیطی بزرگ شده و وقتی حتی یک ثانیه هم نمیتونست بیخیالِ صحبت کردن راجع بهشون بشه، پس معنیش این بود که اون دو تمام محبتشون رو سهم یونبین کرده بودند. اینبار خودش دستهای پسرک رو گرفت و در جواب چهرهی خوشحالش گفت:
- خب میخوای یه بار بریم محل کارم تا برات لاک بزنم؟
چشم های یونبین برق زد، هیجاناتِ خوب دوباره به سراغش اومد و تقریبا گورخرهایی که پشت سرشون بودند رو فراموش کرد. اما خیلی زود سوال جدیدی توی ذهنش شکل گرفت و پرسید:
YOU ARE READING
I WISH - TAEKOOK
FanfictionI Wish 2 (سِری دوم) [سِری اول با سِری دوم مرتبط نیست] خلاصه: همهی ما تو دوران کودکی آرزوهای بزرگ و کوچیک زیادی داشتیم، یونبین ۸ ساله هم آرزوهای زیادی داشت، اما وقتی نویسنده تصمیم گرفت بلای آسمونی رو دوباره نازل کنه فهمید باید بیخیال تمام آرزوها...
Part 28🍕
Start from the beginning