____چانگکیون____
چشمهای مرد مقابلم میدرخشید و باعث میشد تا هوای سرد بینمون حتی سردتر از قبل باشه.
هیچ صدایی جز وزش باد بین برگهای نم خورده باعث نمیشد تا این سکوت بهم بخوره.
اگر چه زندگی تعریف شده تا همین نقطه هم پر از درد بود اما توان پرسیدن ادامه داستان رو نداشتم. کمی صدام رو صاف کردم و جمله ای از بین هزاران جمله داخل ذهنم بیرون کشیدم.
-یعنی تا الان با هیچکس وارد رابطه نشدین؟ یا از کسی خوشتون نیومده؟
نفس سنگینی کشید و بدون اینکه به چشمهاش و لبریز اشک بودنش اهمیت بده سری تکون داد.
+نه،میشه گفت وقت نکردم حتی فکر کنم. بزرگ کردن یور انقدر دنیای منو گرفته بود که حتی نمیدونستم باید چطور از پسش بربیام. منی که هیچ تجربهای از بچه بزرگ کردن نداشتم،کافی بود یور تب کنه تا کامل از هم بپاشم.
-میتونم بازم سوال بپرسم؟خوابتون نمیاد؟
بدون اینکه نگاهش رو از صفحه تاریک مقابلش بگیره سری تکون داد و با انگشتهاش طرحی خیالی رو میز کشید.
+خیلی وقته نمیتونم درست بخوابم. برای خوابیدن نیاز به ارامش روانه،که فعلا ندارمش.
ماگم رو نزدیک لبهام کردم و بدون اینکه چیزی ازش بخورم اونرو مقابلم نگهداشتم.
اشتباه بود اگر درباره المان اومدنش میپرسیدم؟
شاید تا همینجا هم خیلی رو اعصابش پیاده روی کرده بودم.
باد شدیدی وزید و باعث شد برای بار چندم بدنم بین اونهمه پتو به لرزه بیوفته.
-چیشد که اومدین المان؟یعنی خب،من خودم کشورای زیادی سفر میکنم. در اصل وقتی کمپانیم سوژه عکاسی پیدا میکنه،مهم نیست کجای دنیا باشه؛باید خودمو برسونم همون نقطه. اما شما میتونستین تو کره بمونین.شاید حتی با ارامش بیش...
صدای بم شدهاش جملهام رو قطع کرد،درحال که نگاهش حالا مستقیم به صورتم بود تمام فرضیاتمو رد کرد.
+نمیشد! توی دادگاهی که تشکیل شد حضانت یور بدست من افتاد، اما جهسونگ و مینجی حتی نمیخواستن پسرشون رو بصورت اتفاقی رصد کنن!چه برسه به اینکه علاقهای داشته باشن تا من نزدیک بهشون اونرو بزرگ کنمو این همه چیز رو پیچیده تر کرد.
نم نم بارونی که با برخورد اولین قطره روی بینیم حس شد فقط چند ثانیه طول کشید و بلافاصله بارون با سرعتی باور نکردنی سرازیر شد.
حس یه ادمی رو داشتم که موقع رد شدن از زیر پنجره یکی از خونه ها،تشتی اب سرد روش خالی میشه و حتی متوجه نمیشه چطور نفس بکشه.
صدای برخورد قطرات بارون با برگ درختها و قطع شدن صدای هر حشرهای که دورمون بود نشون دهنده این بود که فقط من امادگیش رو نداشتم. تمام پتوهای دورم خیس و سنگین شده بود. با هضم کردن اینکه اینجا دیگه جای نشستن نیست تمام تلاشمو کردم که لایه لایه پتوهارو از دور خودم باز کنم و اونهارو از خیس شدن بیشتر دور کنم.
YOU ARE READING
WOODEN CAMERA [jookyun]
Fanfictionشهر کلن المان روباهی مخصوص داره که هرساله باعث میشه تا عکاس های زیادی برای شکار لحظه از اونها وارد این شهر بشن. اما تا اونروز کسی نتونسته بود عکس خوبی برای نشون دادن روباه معروف این شهر بگیره. اما پسر عکاسی که از سئول تا آلمان رو برای اولین بار طی م...
![WOODEN CAMERA [jookyun]](https://img.wattpad.com/cover/313493523-64-k769569.jpg)