[ S²|Ch²⁵|هراس از احساسات ]

Start from the beginning
                                    

-برو تو اتاق تا من دوش بگیرم.

لئو یه قدم سمت اتاق برداشت و دوباره به حضار جلوی تلوزیون نگاه کرد. همگی چشم‌هاشون رو بسته بودند جز بکهیون که بی‌تفاوت به تلوزیون نگاه می‌کرد. ابروهاش رو به هم نزدیک کرد و درحالی که حوله دور بدنش شل می‌شد و کم‌کم پایین می‌افتاد پاهاش رو روی زمین کوبید.

-آقای بکهیون... چرا چشم‌هات رو نبستی؟

بکهیون به گونه‌ای که انگار یه مگش مزاحم رو فراری میده روی هوا دست تکون داد و برای لئو چشم چرخوند اما لئو کوتاه نیومد.

-به من نگاه نکن. آدم نباید به عضو شخصی کسی نگاه کنه چون اون یه عضو شخصیه. بهت گفتم چشم‌هات رو ببند.

نگاه نگران چانیول بین لئو که با لجبازی ایستاده بود تا بکهیون رو وادار به بستن چشم‌هاش کنه و بکهیونی که سرسختانه سعی می‌کرد در مقابل لئو کوتاه نیاد چرخید و جلوی زبونش رو گرفت تا با یادآوری شباهت لئو به بکهیون اوقات همسرش رو از این چیزی که هست تلخ‌تر نکنه. یاد آخرین باری که با بکهیون استخر رفته بود افتاد. اون روز بکهیون مثل لئو روی دنده لجبازی افتاده بود و نه تنها قبول نمی‌کرد جلوی چشم بقیه توی سالن رختکن برهنه بشه، ته‌جون رو بابت بی‌ملاحظه لخت شدنش نصیحت می‌کرد.

-دارم تلوزیون می‌بینم. بهت نگاه نمی‌کنم برو تو اتاق.

بکهیون بی‌حوصله گفت و لئو مثل بازجویی که قراره مچ مجرم رو بگیره پرسید:

-اگه نگاه نکردی چرا چشم‌هات بازه؟

صبر بکهیون به پایان رسید. امشب بیش از اندازه فشار عصبی تحمل کرده بود. برای انفجار نیاز به یه جرقه کوچیک داشت و لئو با پیله کردن بهش، اون جرقه رو تقدیمش کرد برای همین چشم‌هاش از حرص ریز شد و صداش بالا رفت:

-برو بابا! من گنده‌تر از این رو دیدم. چرا باید دلم بخواد به اون بند انگشتی نگاه کنم.

چند ثانیه طول کشید تا بکهیون متوجه حرفش بشه. سکوت کرد و نگاهش رو بین چهره‌هایی که چشم‌هاشون بسته بود چرخوند و در انتها به چانیول خیره شد. مرد توی چهارچوب در حموم یخ بسته بود و تکون نمی‌خورد. چرا چنین حرفی زد؟ بی‌اراده از دهنش پریده بود.

جیکوب زیر لب از هیونا دلیل سکوت سنگینی که ناگهان به جو حاکم شد رو پرسید و هیونا زیر لب ترجمه کرد. اوضاع خجالت‌آورتر از این نمی‌تونست بشه. حین اینکه لئو در حال تجزیه و تحلیل حرفش بود، چانیول از حموم بیرون اومد و در حالی که حوله رو روی تن لئو مرتب می‌کرد، بچه رو توی بغلش کشید و زمزمه کرد:

-کسی نگاه نمی‌کنه قلب من. بریم لباس تنت کنم.

-تو که می‌خواستی حموم کنی!

-بعد از اینکه لباس تنت کردم دوش می‌گیرم.

بکهیون با دو انگشت به شقیقه‌اش فشار وارد کرد و در این هنگام زمزمه جیکوب با چاشنی خنده رو کنار گوشش شنید:

V E N G E A N C E [S2]Where stories live. Discover now