~¤ Chapter Four ¤~

98 27 65
                                    

هی آنجلز

امیدوارم حال دلتون خوب باشه

خوشگلا لطفا فیک و به دوستاتون معرفی کنین تا منم انگیزم برای ادامه دادن بیشتر بشه

از پارت جدید لذت ببرید

♧♧♧


روز جشن فرا رسیده بود همه درحال جنب جوش بودن

لویی صبح زودتر بلند شد و برای دخترش صبحانه درست کرد

بلاخره باید کوتاهی این مدت رو جبران می‌کرد برای شیرینکش

دارسی چشماش رو باز کرد و اولین چیزی که دید یه جفت چشم آبی بود که بهش خیره شده بود و عجیب تر از اون لبخند روی صورت صاحب اون چشم ها

_گل دختر بابا بلند شو ببین بابایی چه کرده پاشو که اگه نخوری از دستت میره

+هی ددی چه خبر شده امروز خیلی سرحال شدی

تا لویی خواست جواب بده در باز شد و یه کلاغ بی محل پرید تو و با نیش باز به لویی نگاه کرد

_به به داداش گلم بپر بغل عمو زین جیگرطلا

زین بدون چشم غره لویی دارسی رو بغل کرد و نشست کنارش و باهاش هم غذا شد

+زین مثل میمون های گشنه نباش

تیلور که پشت سر زین وارد شده بود لگدی نثار باسن زین کرد

اما چشم های لویی روی کبودی روی صورت تیلور تیز شده بود

چیزی نپرسید چون میدونست کار اون مرتیکه حروم زاده است

لویی بلاخره اون حیوون رو میکشت تا دیگه رو خواهر عزیزش دست بلند نکنه

دست تیلور روی شونه اش نشست و از فکر بیرون آوردش

+لویی میدونی که یه سال از فوت همسرت گذشته میدونی که رسم چیه

امیدوارم براش آماده باشی

با تعجب به دختر نگاه کرد چون درست متوجه منظورش نشده بود

تیلور که دید انگار لویی اصلن توی باغ نیست با دستش کوبید روی پیشونی ایش

+لویی رسمه ازدواج و میگم ، امروز برای تو هم خدایان همسر جدیدی انتخواب میکنن

قلب لویی از حرکت ایستاد . یعنی چی ، اون هنوز عزاداره

_نه تیلور من نمیتونم این نباید اتفاق بی افته من براش آماده نیستم

+متاسفم لو اما این دست ما نیست ، این تصمیم رو خدایان برای ما می گیرن

زین که حال لویی رو دید سعی کرد با شوخی از اون حالت درش بیاره

+میگم داداش بد به دلت راه نده شاید تو باید من و از تنهایی در بیاری بعد سه سال جفت من تو باشی

goma (Larry Stylinson)Where stories live. Discover now