part 6

193 16 14
                                    

چند روزی میشد که تهیونگ به همراه جین برای انجام تست اسپیرومتری به محل کار پدرش در هلند رفته بود
اون تقریبا هر ماه برای انجام این تست پیش یکی از پزشک های معروف هلند که دوست پدرش بود میرفت تا درجه بیماریش رو اندازه گیری کنه
این امر برای همه افرادی که به بیماری انسدادی ریه مبتلا هستن واجبه
به همین خاطر از روزی که با جین به کوه نوردی رفته بودن نتونست جونگکوک رو ملاقات کنه اما زمان زیادی تا روز تولدش باقی نمونده بود پس ترجیح داد کارهاش رو سریعا به پایان برسونه تا در تولد اون پسر حضور داشته باشه

سه روز در خونه پدرش که بی شباهت به یک کاخ بزرگ و کلاسیک نبود دلتنگی خودش رو با صحبت کردن درباره اتفاقات اون ماه با پدرش برطرف کرد و امروز قرار بود به مطب دوست پدرش بره تا تست بده
حتی درباره جونگکوک هم با پدرش صحبت کرد...میگفت با پسری همسن خودش آشنا شده و باهاش وقت میگذرونه که در دنباله حرف هاش جین اشاره میکرد که براش واقعا جای تعجب بوده که با کسی ارتباط برقرار کرده
البته جین برای دیدار خانوادش بعد از یک روز از عمارت پدر تهیونگ رفت
مطمئن بود برادر زاده کوچیکش و قطعا خود برادرش خیلی زیاد دلتنگش شده بودن
~~~

"13 سپتامبر 2020"
"پاییزِ آمستردام"

همونطور که به رانندگی ادامه میداد سرشو ثانیه کوتاهی به سمت صندلی شاگرد گرفت تا وضعیت تهیونگ رو چک کنه...
اون پسر بخاطر کم خوابی ای که دیشب داشت خوابیده بود و یونگ جه از این موضوع خوشحال بود چون خواب کامل قبل از تست برای بیمار ضروریه
لبخندی زد و دوباره سرش رو به طرف جاده گرفت
آسمون کمی تاریک و ابری شده بود...احتمالا چند ساعتی بعد بارون مهمون اون شهر میشد

فرمون رو به سمت راست چرخوند تا وارد پارکینگ بیمارستان بشه و بعد از پیدا کردن جای مناسبی آرومی پارک کرد
کمربندش رو باز کرد و آروم تهیونگ رو صدا زد
-ته...بیدار شو رسیدیم

تهیونگ تکون آرومی خورد و بعد از خمیازه لطیفی چشم های ظریفش رو باز کرد
-رسیدیم پاپا؟

یونگ جه لبخند مهربونی زد و دست پسرش رو نوازش کرد
-آره عزیزم...پاشو بریم

تهیونگ در ماشین رو باز کرد و بعد از پیاده شدن پالتوی قهوه ای و بلندش و کلاه فرانسوی مشکیش رو مرتب کرد و همونطور که دست پدرش رو گرفته بود به سمت بیمارستان پنج طبقه ای روبروشون رفتن
~~~

تقریبا ده دقیقه ای روی صندلی انتظار وسط سالن نشسته بود تا پدرش کارهای پذیرش رو انجام بده
با برگشتن پدرش بلند شد و به سمت در آزمایشگاه رفت
بعد از فشردن در به طرف بخش "بیماری های ریوی" رفتن و پدر تهیونگ با دیدن دوست قدیمیش با روی خوشی بهش سلام کرد و درآغوش گرفتش
-دلم برات تنگ شده بود دَنی!

دَن کمی ازش فاصله گرفت و قیافه ای با دلخوری مصنوعی ای به خودش گرفت
-میبینم که اگه تهیونگو یه ماه به مطبم نیاری حتی بهم زنگ نمیزنی که حالمو بپرسی!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Sep 17, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

خاطرات بید (ویکوک)Where stories live. Discover now