چطور میتونست با وقاحت تمام اقرار کنه اون دستهگل رو برای بکهیون خریده در حالی که بکهیون هیچ خاطرهی خوبی از گل هدیه گرفتن نداشت. وقتی نگاه بکهیون به گل رو دید از خودش بیشتر از قبل متنفر شد.
از حرص پوست لبش رو کند و با چشم بسته سرش رو چند بار به پشتی مبل که رو به روی صورتش بود کوبید. گذشتهی خجالتآوری داشت. هوا کاملا تاریک شده بود و با اینکه میل به غذا نداشت احساس گرسنگی میکرد ولی جای غذا سفارش دادن منتظر موند تا کار تهجون تموم بشه و با هم شام بخورن. بعد از غذا به هیونا پیام میداد تا قبل خوابیدن لئو با هم تماس تصویری داشته باشن و پسرش رو ببینه. زنگ موبایل که به صدا دراومد، خواست تماس رو نادیده بگیره که با دیدن شمارهی هیونا، صاف سر جاش نشست و به تماس جواب داد.
-هیونا!
-لئو اونجاست؟
لرزش صدای هیونا، ترس و اضطرابش باعث شد ضربان قلب چانیول بالا بره و حس کنه بدنش فلج شده. چرا ازش میپرسید لئو پیش اونه؟
-منظورت چیه؟ لئو پیش بکهیونه. مگه خونه نیست؟
-لئو گمشده.
خبر شوکه کنندهای بود. زبونش بند اومد و چندین بار جملهای که هیونا با گریه جیغ کشید رو توی ذهنش تکرار کرد.
"لئو گمشده".
***
چراغ چشمکزن روی سقف ماشین پلیس، با نور آبی و قرمز ورودی پارک رو روشن کرده بود و چند افسر پلیس نزدیک ماشین در حال صحبت کردن بودن. بکهیون در حالی که میلرزید، روی یکی از نیمکتهای پارک نشسته بود و به یه "چرا" ی بزرگ فکر میکرد. چرا سرنوشت هر تصمیم و انتخابش انقدر شوم نوشته شده بود؟
بچه ناپدید شده بود. افسرهای پلیس تمام پارک و مسیرهای اطرافش رو جستوجو کردن ولی هیچ اثری جز شالگردن چهارخونهاش که روی زمین افتاده بود پیدا نکردن. شالگردن چند متر خارج از زمین بازی، توی مسیر سنگفرش شده افتاده بود و افسرهای پلیس در کنار احتمال گم شدن بچه، درمورد دزدیده شدنش هم گمانهزنی میکردن.
تمام بدن بکهیون میلرزید و با اینکه هوا خیلی سرد نبود اما دندونهاش از لرزش فکش به هم میخورد و میتونست صدای برخورد دندونهاش رو واضح بشنوه. هوای امشب برای یه بچهی سالم هم مناسب نبود، چه برسه بچهای که مشکل قلبی داشت و باید تماموقت ازش مراقبت میشد. چه بلایی سرش اومده بود؟ هیچکس نمیدونست. لرزش بدنش از زمانی شروع شد که پلیس احتمال دزدیده شدنش رو مطرح کرد و اتفاقی از دو پلیس که با هم پچپچ میکردن شنید این مدت گزارش گم شدن بچهها زیاد شده و احتمالا کسی داره بچههای این منطقه رو یکی بعد از دیگری میدزده.
نمیتونست تصور کنه لئو تا چه حد ترسیده یا آسیب دیده. به چانیول شک داشت اما زمانی که هیونا با چانیول تماس گرفت، صدای فریادی که از پشت تلفن به گوشش میرسید انقدر بلند بود که همون لحظه مطمئن شد کار چانیول نبوده. چانیول بازیگر خوبی نبود. نمیتونست تظاهر به کاری که نکرده بکنه یا اشتباهش رو مخفی نگهداره. عصبانیت چانیول کاملا واقعی بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/303076417-288-k980880.jpg)
YOU ARE READING
V E N G E A N C E [S2]
Romance- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دستهام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکهی گمشدهی قلبم رو دوباره بهش پیوند زدن اما من جای نگاه کردن به چشمهای درشتش، جای دیدن لبخندی که چال لپش رو به نمایش میگذاشت و جای نوازش کردن پوس...
[ S²|Ch²²|شکسته ]
Start from the beginning