خواست سمت اتاق لباس بره که جونگکوک زودتر از اونجا بیرون اومد.
+سلام...

_سلام،رفته بودی بیرون؟

جونگکوک همزمان که با بستن دکمه های ست راحتیش درگیر بود اروم جواب داد

+اره..باشگاه رفتم.

تهیونگ دست از نگاه کردنش کشید و بیحال رفت تا لباس بپوشه.

جونگکوک متوجهه حالش شد اما دودل بود که بپرسه یا نه..
احتمال میداد مربوط به ماجرای صبح باشه.

به ساعت کنار تخت نگاه کرد‌.
9 شب بود..
معمولا ساعت 11 یا 12 میخوابید اما الان به قدری خسته بود که اگه پلک هاش و پنج ثانیه میبست سریع خوابش میگرفت.

دست دراز کرد که گوشیش رو برداره ولی خارج شدن تهیونگ با یه شلوارک کوتاه مشکی و تیشرت کرم رنگ منصرف شد

وقتی دید مرد قصد خروج از اتاق و داره سوالی صداش زد

+کجا میری؟

تهیونگ با ابروهای درهم از شدت درد برگشت سمتش

_میرم مسکن بخورم،سرم داره منفجر میشه...

+استرس و عصبی؟!

مرد کوتاه در جواب همسرش سر تکون داد.

جونگکوک از روی تخت بلند شد و خودش سمت پله ها حرکت کرد
+نمیخواد مسکن بخوری..برو دراز بکش الان میام.

تهیونگ به نگاه کردنش ادامه داد و تکون نخورد.

+برو دیگه!

مرد متعجب بود از رفتار همسرش ولی مغزش اجازه تحلیل نمیداد و دردش به حدی زیاد شده بود ک حس میکرد یه وزنه ده کیلویی بهش آویزوونه‌.
چشم هاش هم بشدت میسوخت و برای بسته شدن التماس میکردن‌.

چراغ خواب و خاموش کرد و دراز کشید
حالا اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته بود.

صدای پای جونگکوک رو شنید اما نا نداشت چشم هاش رو باز کنه.

کوک تخت رو دور زد و از کمد پایین قفسه های کنارش جعبه ای مشکی رنگ بیرون کشید‌.
درش و باز کرد و شیشه ی کوچیک روغنی رو خارج کرد و آروم روی تخت رفت.

اول لیوان بزرگ حاوی شربت بهار نارنج رو که آماده کرده بود رو برداشت و همسرش و صدا کرد.

+تهیونگ؟پاشو این و بخور.

_چیه؟

+شربته..کمک میکنه آروم بشی و بخوابی..

مرد بی حرف لیوان و سر کشید و گلوش از خنکیش تازه شد.

+برو یکم پایین تر و دراز بکش.

با دستور بعدی کوک کنجکاو نگاهش کرد.‌

_چرا؟

+تو دراز بکش فقط..

تهیونگ نمیفهمید قصد کوک چیه پس فقط به گفته اش عمل کرد.

✧HOME✧Where stories live. Discover now