چند لحظه چشمهاش رو بست تا دلتنگی ذرهذره از بدنش خارج بشه اما حتی الان که بچه رو تو بغلش گرفته بود هم دلتنگ بود. صدای نزدیک شدن گامهایی که بهش نزدیک میشد باعث شد پلکهاش رو از هم فاصله بده و مردمک چشمهاش رو سمت مرد مو فرفری ببره. جیکوب دست به جیب جلوش ایستاده بود و خیره نگاهش میکرد. چند لحظه مکث کرد و در سکوت فکش رو حرکت داد. انگار داشت قبل به زبون آوردن کلمات، اونها رو میجویید.
-بکهیون گفته بهتره بری. بچه رو بذار اینجا و برو.
-من بدون پسرم جایی نمیرم.
آهسته لئو رو از خودش فاصله داد و ایستاد: «من باید با بکهیون حرف بزنم.»
قبل از اینکه اولین قدم رو برداره دستهای لئو دور پاش حلقه شد و اشکهاش دوباره شروع به باریدن کرد.
-داری بدون من میری؟ تنهام نذار بابایی. منو تنها نذار. قول میدم پسر خوبی بشم.
با اتمام حرفش، صورتش قرمز شد و همینطور که با صدای بلند گریه میکرد روی زمین نشست. چانیول توی بغل کردنش تردید نکرد. اشک روی گونهی پسرش رو با بوسههای پیدرپی پاک کرد و گفت:
-قرار نیست تنهات بذارم عسل من. بابایی داره میره با اقای بکهیون حرف بزنه. گریه نکن قلب من. من همیشه کنارتم. هیچوقت تنهات نمیذارم، بهت قول دادم که تنهات نذارم.
-منم میام. بدون من نرو.
- ما قراره حرفهای بزرگونه بزنیم، نینیها نمیتونن گوش بدن.
لئو با پشت دست اشک روی صورتش رو پاک کرد و در حالی که لبهاش میلرزید و آویزون شده بود دماغش رو بالا کشید.
-خب پس منم دیگه پسر بزرگی شدم.
برای جدا کردن لئو از خودش بیشتر از این اصرار نکرد. کوچولوش بیپناه و وحشتزده بود و میترسید هر لحظه بین جمع غریبه رها بشه. بدون پایین گذاشتن لئو، در حالی که دست کوچیکش رو غرق بوسه میکرد سمت اتاق بکهیون رفت و بعد از چند ضربه که به در زد وارد اتاق شد. چشمهای بکهیون رو به سقف بسته شده بود و از اخم غلیظ روی پیشونیش مشخص بود نخوابیده. لبهی تخت نشست و تصمیم گرفت برای اینکه لئو متوجه حرفهاشون نشه انگلیسی صحبت کنه.
-باید درمورد بچه با هم به توافق برسیم. لئو نمیتونه بین ما دو تا دست به دست بشه.
بکهیون به پهلو چرخید و بدون اینکه چشم باز کنه جواب داد:
-دو روز دیگه درموردش حرف میزنیم.
ابروهای چانیول به هم گره خورد و تن صداش کمی بالاتر از حد نرمال رفت: «همین الان باید حرف بزنیم.»
صداش رو پایین آورد و آروم و شمرده ادامه داد:
-تو اول همون راهی هستی که من پنج سال پیش تا انتهاش رو رفتم. نمیخوام گذشته تکرار بشه بکهیون، بخاطر لئو باید حرف بزنیم.
![](https://img.wattpad.com/cover/303076417-288-k980880.jpg)
CZYTASZ
V E N G E A N C E [S2]
Romans- پیوست ↓ همه چیز تو یه لحظه اتفاق افتاد. دستهام رو دور بدنش پیچیدم و وقتی به بدنم چسبوندمش انگار تکهی گمشدهی قلبم رو دوباره بهش پیوند زدن اما من جای نگاه کردن به چشمهای درشتش، جای دیدن لبخندی که چال لپش رو به نمایش میگذاشت و جای نوازش کردن پوس...
[ S²|Ch²¹|گمشده ]
Zacznij od początku