[ S²|Ch²⁰|پدر حقیقی ]

Beginne am Anfang
                                    

-ب...با...بایی...

دم عمیقی گرفت تا جلوی لئو قطره‌های اشک از چشم‌هاش نچکه و باعث ناراحتی بیشتر بچه نشه. با وجود اینکه هنوز از این تماس ناگهانی حیرت‌زده بود، به سختی لب‌های لرزون و پوست‌پوست شده‌اش رو کش آورد از پشت پرده‌ی نازکی از اشک به چهره‌ی پسرش خیره شد و دختری که با نوازش لئو و پاک کردن اشک‌هاش سعی می‌کرد آرومش کنه.

-گریه نکن قلب من. بابایی زود میاد پیشت. زود میام پیشت عزیز من.

بسختی، با صدای گرفته و بغض‌آلود نالید و لئو با گریه جیغ کشید.

-آقای بکهیون خلافکار بچه دزد منو دزدید...

بین حرف‌هاش صدای یک‌سره و غرش مانند گریه از خودش درآورد و ادامه داد:

-بهم آمپول زدن...

هق زد و بعد از چند ثانیه گریه گفت:

-بابایی... قول میدم... قول میدم بچه خوبی بشم... دیگه قلبم درد نمی‌گیره... هویج می‌خورم... بیا منو از اینجا ببر... چون... چون پ...پسر خوبی نبودم... چون پسر خوبی نبودم منو دور انداختی که نی‌نی جدید بخری؟ من... من بهت دروغ گفتم... من پسر بزرگی نیستم... من کوچولوام... خیلی کوچولوام... کوچولوها باید پیش باباییشون باشن...

لئو قلبش رو تو مشتش گرفته بود و با هر کلمه چنان این قلب پر خون رو توی مشتش می‌فشرد که چانیول حس می‌کرد خالی از خون شده و هر لحظه ممکنه از تپیدن بایسته. قبل از اینکه اشک از چشم‌هاش سقوط کنه روی صورتش دست کشید و لبخندی زد که از زهر تلخ‌تر بود.

-نی‌نی جدید نخریدم قلب من. تو تنها نی‌نی منی، من هیچوقت تنهات نمیذارم. اومدم فرودگاه.

دوربین گوشی رو چرخوند و نمای کوچیکی از فرودگاه به لئو نشون داد و همینطور که دوربین رو دوباره روی خودش می‌چرخوند گفت:

-ببین... اومدم فرودگاه. دارم میام پیشت قلب من. یه شب بخوابی و بیدار بشی من کنارتم.

از گوشه‌ی چشم نیم‌نگاهی به ته‌جون انداخت که سخت مشغول اخبار دیدن بود و توجهی به اطرافش نداشت. هندزفری رو از گوشش کشید و به محض اینکه سر ته‌جون بالا اومد موبایل رو بین خودش و ته‌جون گرفت که هر دو توی تصویر بی‌افتند.

-عمو ته‌جون هم داره میاد.

مردمک چشم‌های ته‌جون از حدقه بیرون زد و حیرت‌زده موبایل رو از چانیول گرفت. با دیدن چشم‌های خیس و صورت بی‌رمق لئو، سایه‌ی ناراحتی روی چهره‌اش افتاد و هیچ تلاشی برای مخفی کردنش نکرد. به اندازه‌ی چانیول توی مخفی کردن احساساتش ماهر نبود.

-لئو!! حالت خوبه؟ کجایی؟

لب‌های لئو در حالی که سمت پایین خم می‌شد لرزید و چشم‌هاش لبریز از اشک شد. سوال بزرگی برای یه بچه‌ی کوچیک بود. آرامشش رو حفظ کرد، لب‌هاش رو به دو طرف کش آورد و گفت:

V E N G E A N C E [S2]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt